پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

قسم به قلب تکه پاره ام در میان پیاده رو، قسم به صدایِ گام های تنهایی، به بوسه هایم بر فیلترِ قرمزِ کمل آبی. قسم به بغضی که دود میشود؛ قسم به آخرین گریه ام به شعر مهدی موسوی، به گرد و خاک روی کتاب های شریعتی. قسم به جسمی که روح غم در آن نهفست؛ قسم به منِ بی تو؛ به منِ بی خودم. قسم به آوای لطیفِ همایون که سقوط میکند در اعتراضِ لخت شاهین! قسم به گز کردنِ شیرازِ تنهایی، به ظهر خلوتِ کافه ها. قسم به منِ بی تو، قسم به تو...

قسم به انحنای خطوت پیرهنت؛ قسم به آن عطرِ سرد و تلخ، به مستانه خندیدنت. قسم به چشمانت که جهانی در آن میتپید؛ قسم به نگاهی که روحم را میدرید. قسم به فراری بودنت از آغوشم، به عاشقانه ترین دروغ هایت. قسم به اینکه... نرو! جهانم کوله بارت بود و رفتی...

قلبم در میان پیاده رو تکه پاره شد، گام هایم صدای تنهایی گرفت، پاکت کملم را تازه باز کردم و بغضم دود شد و تنها شعر مهدی بود که:

نگاه میکنم از غم به غم که بیشتر است

            به خیسی چمدانی که عازم سفر است...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۷
صالح خادم

سینِ سامان تو میخواهم من

تو نیازِ همه یِ روح و بدن

تو مقلب القلبوب، احسنِ حالاتی

تو سین جدیدی جایِ سین های کهن

من خودم را، تمام امسال را، تمام سفره های این هژده نوزده سال را در تو جا گذاشته ام. نو شدن بی تو ممکن نیست بانو، تو بیا تا داستان را از نو نویسم. من به سانِ گندمم؛ گندمی که زرد است، دانه دارد و منتظر درو شدن است! تو بیا با دستان روشنت دانه ها را بردار، در دور دست ها بکار تا شاید روزی دوباره سبز شوم...

تو معصومی مثل نگاه کودکی که بازیِ ماهی قرمز را در تنگِ آب تماشا میکند؛ تو لطیفی مثلِ شعله ی شمع. تو روشن مثلِ آب؛ تو مثل اسکناسِ لایِ قرآن پدربزرگی، اندک اما ناب! تو دلهره ی آرامِ بعد از تحویل سالی، تو روح افزا مثل بوسه های مادرم، تو مقدس مثل دعاهای پدر؛ تو نیاز همه یِ روح و بدن، تو نیاز نو شدن...

من تمام نو شدنم در گرو یِ یک چیز است؛ من تو را میخواهم...

همه درد کهنم سال نشو نو که چرا

جبر و گبر همه عالم به سرم راز شده

همه سین ها به درک سرب و سراب و سیگار

این همه جور چرا در نفسم حبس شده؟

نو بهاران بگذشت باتو و اما دل من

چند ماهی است در این غمکده طناز شده

رقص مرگ، نو شدنم شد جایِ آن عید گران

در حوالیِ همین کافه سرم مرگ شده

یک شبم در پی مرگ و آتش آخر سال

در سرشت زی من خاک و همه زرد شده

یک دمم خوابِ گران بود، ز چه بیدارم؟

هوسم خواب ابد، خاکه یِ من زجر شده

دو بیتی و متن: میرزا

قطعه: محمد متاله

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۹
صالح خادم

دستی به قلم شاید

 فکری که مرا زاید

 از بطن خودم آید

خونی به قلم باید

...تا جان به تنم ساید...


زمان به دو بخش تقسیم میشود؛ گذشته و آینده، حال ظلمتی بیش نیست. وقتی که در حال چشم میگشایی، معلق از هر مکان و زمان در ظلمتِ حال شناوری. ظلمتی که معنای واقعیِ هیچ است؛ ولی حالا هیچ به علاوه ی من! به حال که رسیدی تمام روح و تن و جان خود را در آورده ای، تا کردی و در گوشه ای از گذشته جا گذاشته ای.


اما اینجا یک من وجود دارد که تمام معادلات را بهم میریزد، منی که میتواند از نو بنا کند روح و تن و جان را، از خودش منی تازه بسازد! منی که حقش هست در آینده ای روشن پا بگذارد... ولی اینکه آینده روشن است یا نه؟ یا اینکه اصلا آینده ای هست یا نه؟ مسیله ای است... شاید زمان یک بخشی باشد، حال های به هم چسبیده، تاریکیِ مطلق و منی که زور میزند تا جان به تنم ساید...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۲
صالح خادم

من شعری گم شده در طول تاریخ تو ام که تمام آدمیان به دنبال شاعرش میگردند. تو چشم بستی و دنیا خاموش شد، سیگار روشن شد. غزل ها همه آتش گرفتند، سپید شدند. تو رفتی و اشکی لغزید، شهر باران شد. آسمان ابری از دود شد، ریه ها نابود شد. شاعر موزون دیروز، نویسنده ی آوانگارد شد.

شیرازِ آن روز های من! بانویِ رنگِ نصیرالملک، غزل خوان خوشِ حافظ، طراوتِ باران خورده یِ ارم، بوی بهار نارنجِ هر کوچه؛ تو که رفتی... شهر مُرد؛  پر شد از کافه هایِ خمودِ بی کسی، مردی تنها، جا مانده از قافله یِ تو، بوی قهوه هایِ سوخته و کاغذِ سپیدی که هیچگاه بعد از تو، غزل بر پیکره یِ خود ندید!

آن روسری گلدار اولین دیدار یادت هست؟ دیگر تو نیستی که چای زعفران بنوشانیم، شیرین زبانی کنی، مست نگاهت شوم... آن بوسه هایِ شیرین، دست های گرمت! غزل ناب تنت، آرایه های چشمت یادت هست؟

آخرین لحظه یادت هست؟

رفتنِ بی هراسِ تو، مردنِ بی نیازِ من!

تا به کجا گمت کنم؟ حادثه سازِ نازِ من

.

.

.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۸
صالح خادم

تو ای خوشه پروین قوس فلک، بر دلم ماند که جبارت باشم...

این جمله را در ذهنم خط میزنم، عاشقانه بافتن دیگر کافی است. یکی دو ساعتی بعد از نیمه شب است، راه افتاده ام در محله ی کوچکمان، قدم میشمارم. همه جا آنقدر خلوت و ساکت است که صدای قدم هایم در گوشم میپیچد. سیاهی همه جا را بلعیده! من، خیابان، آسمان را... فقط انگار چند قلم را جا انداخته، مستطیل های روشن را!

"دود سیگارم را نفس میکشم"

با دیدن این مستطیل های روشن، فکری در گودال سرم سقوط کرد. فکر اینکه "شب" از پس همین مستطیل های نورانی بر میخیزد و ولاغیر! پشت یکی از همین مستطیل های روشن جوان شاعری نشسته که عینک گردش را "ها" میکند، دستمال میکشد، روی چشمش میگذارد و پلکی میزند. دنبال واژه ها میگردد، احساس خودش را هم ضمیمه میکند تا برای قرار عاشقانه ی فردا صبح، شعری جدید داشته باشد. خلاصه نشسته و قافیه بازی میکند، غافل از اینکه قافیه را باخته!

قافیه را باخته زیرا پشت مستطیل روشن دیگری معشوقه اش هم خواب مرد دیگری شده! از همین مرد های میانسالی که مو های سرشان کم پشت شده، به زور از یک ور سرشان موهایشان را می کشند طرف دیگر. هیکل چاق و بد ریختی دارند، انگار سر تا تهشان را با سیب زمینی گندیده پر کرده باشند. البته آن معشوقه هم حق دارد، این روزها نمیتوان شعر را گذاشت لای نان و خورد! زندگی خرج دارد، خرجی که بهایش مشخص است: تن!

حالا نمیدانم آن مرد که در تخت خواب سرش گرم است و کیفش کوک، چقدر احساس خوشبختی میکند?! اما میدانم پشت مستطیل روشن دیگری دختر بچه ای در رخت خواب از صدای گریه های شبانه ی مادرش از خواب پریده! یکی دو شبی است که مادر جز گریه کاری ندارد! روزها انگار که نه انگارها! ولی شب ها وقتی مطمئن شد دخترش خوابیده، آرام آرام بغضش میترکد... آخر یکی دو شبی است فهمیده شوهرش با دختری جوان به او خیانت میکند.

در پس مستطیل روشن دیگری مادربزرگی فراموش شده، خواب از سرش پریده! خواب از سرش پریده چون هزار فکر دارد. فکر میکند دخترش حالا باید کنارش باشد و حداقل دلداریش بدهد! اما خب دخترش هم حق دارد، حق دارد که نیست! شب و روز کارش شده گریه و فکر! مادربزرگ خیلی آرام اما به سختی از جایش بلند میشود تا برود دست نماز بگیرد، سجاده ای پهن کند و دست به دامان هر امام و امام زاده ای که تا به حال در عمرش اسمشان را شنیده، شود! دست به دامان آنها بشود تا شاید بتواند برای شوهر پیرش که دو، سه روزیست فارغ از دنیا و مافیها در پشت یکی از مستطیل های روشن بیمارستان در کماست، شفایی بگیرد.

دو، سه روز پیش پسر جوانی، پیر مرد را فرستاد پشت مستطیل روشن بیمارستان و فرار کرد! پسرک داشت شیشه ی عینک گردش را تمیز میکرد که این اتفاق افتاد!

"دود سیگارم را بیرون میدهم"

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۰
صالح خادم

تکیه دادم بر بلندای شهر، هر چراغ که در چشمانم سو سو میزند میتواند روایتگر یک داستان بلند، یک رمان یا یک دیوان زندگی باشد! قبل از امشب هروقت به این نقطه تکیه میدادم و شهر را از نظر میگذراندم برای این بود که به خودم بفهمانم این شهری که هر روز تمام مشکلات ما را می بلعد و تف میکند توی صورتمان، آنقدر ها هم بزرگ نیست! اما امشب فهمیدم که هست! بزرگتر از این حرف ها هم هست...

تقویم میگوید اواخر شهریوریم، یکجایی بین تابستان و پاییز، بین گرم و سرد، بین سبز و زرد... ته ریشم بلند شده، مو هایم تا به حال به این ژولیدگی نبوده، بر خلاف همیشه لباس هایم را از روی بی حوصلگی انتخاب کردم.

صدای فندکش سکوت را میشکند، بعد از عمری رفاقت میدانم وقتی از جایش بلند میشود و جوری از سیگار کام میگیرد که انگار با آن پدر کشتگی دارد یعنی حال و روزش خیلی خراب است! بعد از عمری رفاقت میداند وقتی زانو هایم را بغل میگیرم و زل میزنم به ناکجا آباد، یعنی حال و روزم خیلی خراب است! مدتی بود هیچکداممان کلمه ای حرف نزده بودیم، باد خنک این روزها از روی صورتمان لیز میخورد و رد میشد، سگ سیاه ولگردی از پایین پاهایمان میگذشت، لحظه ای به جفتمان خیره شد و او هم رد شد!

گفتم: دیدی بعضیا ازت میپرسن واسه کلاسشه که سیگار میکشی?

گفت: آخر راهیم، شایدم اولش.

هی راه پیش پای هم میگذاشتیم، راه هایی که هر کدامشان در بن بستی تاریک تمام میشد، گم میشد!

گفتم: اگ الان زمین بخوریم تا آخرش زمین خوردیم.

گفت: زمین خوردنی در کار نیست! تا آخر داستان همینه!

گفتم: آخه مگه ما چن سالمونه لعنتی?

تا آنجایی که توان داشتیم سر شهر داد زدیم...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۱۶
صالح خادم

بعد از یک سال و اندی صفحه اینستاگرامت را باز کردم و عکس ها را آرام آرام رد کردم تا رسیدم به اولین عکس هایت! این صفحه برای من مثل دفتر خاطرات است! تمام قصه هایم با تو را در خود جا داده است، چه خوب، چه بد! اولین عکس هایت مرا یاد دوران عاشقی بی چون و چرا می اندازد! آن زمان که با دیدن هر عکس دلم میلرزید، تک تک لحظه هایم به وجد می آمد! تو برایم زیبا ترین نقاشی خدا بودی، مخصوصا وقتی در عکس هایت خندیده بودی! میتوانستم تصور کنم وقت خنده، وقت نفس کشیدن بین خنده هایت، وقتی تلاش میکنی مخفی کنی آن خنده های نمکین را... چقدر خواستنی هستی! عکس ها را که جلو می آیم، این دفتر خاطرات را که ورق میزنم، می رسم به همان عکس... به همان عکس که با دیدنش برایت نوشتم: خواب در این چشمان قرمز و متورم نمیخزد تا نگاهم خیره به عکس توست... آن زمان بود که فهمیده بودم تسلیم آغوش دیگری هستی، فقط میخواستم از "تو" بنویسم تا تو را روی خط های جانم جا داده باشم، فقط راضی بودم نگاهی کنی به آن دست نوشته، راضی بودم در آینده ای دور فقط یک بار در گوشه ی کافه ای دنج نگاهمان در هم گره بخورد... آن روز ها جوان تر بودم ذوق و شوق بیشتری داشتم! جوری توصیفت میکردم که... مثلا همان جا که نوشته بودم تو که چشمانت بیت الغزل هزاران غزل است یا آن جا که نوشته بودم نمیدانم چگونه خودم را راضی کردم با این اندک ذوقی که دارم از تو بنویسم، یا یک چیزی شبیه اینها، درست یادم نیست! ولی خب حداقل آن روز ها همان اندک ذوق را داشتم ولی حالا عادت کردم به نبودنت، به نداشتنت، به نخندیدنت! این روزها عادت کردم به جای خالی "تو" روی خط های جانم... عادت کردم به نبافتن مو های فر دارت...

"تو" همیشه برای من نافرجام خواهد ماند...

پ.ن: این متن، قسمت دوم از دست نوشته "تو" هست! که در آرشیو وبلاگ میتونید اون رو پیدا کنید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۷
صالح خادم

ذهن پر از نا گفته های جاری؛ دست پر از نانوشته های تاریک؛ من مرده ام، زندگی ام روی آب! من و زندگی که در هم می آمیزیم میشویم: مُرداب! در مردابِ من و روزگار، عقربه زمین میخورد؛ زمان دیگر در سرم نمیچرخد؛ می ایستد! صدای صد ها راه نرفته میشود زمزمه ای نا مفهوم در گوشم. اینجا همه چیز میشکند، اینجا همه چیز شکسته...آینه، شیشه، نور، غرور... این ها همه بعلاوه ی یک "ضمیر اول شخص". این ها همه بعلاوه ی یک "ضمیر دوم شخص"!

به جای این همه از "من" گفتن، به جای این همه از "نا امیدی های من" گفتن، دلم میخواست نوشته ام را با این جمله شروع کنم: "انقدر ناز نکن، آتش به شهر من نزن..." حیف که نشد، فرصت عاشقی نداشتم، فرصت عاشقی ندادی! من که دیگر من نیستم؛ تو لا اقل خودت بمان؛ اینجا لیلی هم زمین میخورد؛ اینجا لیلی هم میشکند!

اینجا که باشی راه گم میکنی. همه مثل هم اند، تمام راه ها بن بستند؛ تمام خط کشی ها ممتد! شب های اینجا ستاره میبلعد، یک بار هم خورشید را بلعید! اینجا همیشه شب است. اینجا به همه چیز رنگ تاریکی زدند؛ حتی خدا را کشیدند بین خودشان! یکدیگر را خدا میپندارند، هر کدام برای خودش خدایی میکند... آری اینجا خدا هم زمین میخورد! اینجا خدا هم میشکند!

وای به حال من.

وای به حال تو..

وای به حال ما...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۴
صالح خادم

این روز ها خیلی ها شروع کردند به تعریف کردن "زندگی" برای یکدیگر یا بهتر بگویم شروع کرده اند به ساده تعریف کردن زندگی برای یکدیگر! میگویند زندگی یعنی داشتن یک دوست خوب، نشستن بر لب جوب، یک فنجان چای و حرف های خودمانی، از همین صحبت ها که تو هم میدانی! میگویند زندگی یعنی خواندن یک کتاب ناب، صدای باران بر پنجره و قدم زدن با دلبری نیکو! میگویند زندگیمان با موسیقی جاری است، جان میگیرد با هنر و شور میگیرد با آرامش! غافل از اینکه ممکن است زندگیمان سکته کند! آن هم فقط با یک لخته ی خون! غافل از اینکه زیر این پوسته ی ناز و قشنگ موی رگ هایی گرفته است، لخته خون هایی سیاه و کدر...

شاید این لخته ی خون زیر تخت خواب فاحشه ای باشد که هر شب تکه ای از روح خود را به جهان ماده میفروشد! شاید این لخته ی خون دود گردی، بوی دهان مستی باشد، چه میدانم! شاید این لخته ی خون بوی گند جنازه ی احمقی باشد که این روز ها فیلسوف زمانه میخوانندش! شاید این لخته ی خون در دستان کودکی قاتل باشد، شاید این لخته ی خون دستمالی خشک شده گوشه ی اتاق باشد! شاید این لخته ی خون پینه ی پیشانی پیر مردی باشد که به جای مطالباتش، دختر معامله میکند! شاید این لخته ی خون در بین ریش ریشه دارانمان باشد!

اما این لخته ی خون، بی هیچ شایدی میکشد شهر مرا، شرع مرا، شعر مرا، شور مرا...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۳۳
صالح خادم

بیا فرشی بینداز بر این بالکن چوبی، بنشینیم در آغوش هم، شعر بخوانی و نگاهت کنم! زل بزنیم به افق های دور، سبزه که سبز است، افق آبی است! بعد از اولین نگاهمان، شعله ها آبی، دریا آبی تر است.

ریز بخند، دیوانه ام کن، شعر بخوان! اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب است. عشق بازی به سبک فرانسوی تکراری شده، مثلا قهوه خوردن در گوشه ی کافه ای دنج، نخی سیگار و بوسه هایی تلخ! همزاد آسمانی من، آب که جوش آمد، چای که دم کشید، برای هر دویمان چای بریز. شیرینش کن، هل بریز! تا اندکی ایرانی تر عشق بازی کنیم!

تو همان دختر شیرین رویای منی، یا شاید... تو همان دختر رویایی شیرین منی! دختری که موهایش گره خورده به شب، رخش اما، رخ ماه است که میبینمش هر از گاهی روی آب همین برکه ی کاشی!

از رویا که بیدار میشویم، داستان جور دیگریست... خط ممتد کشیدند بینمان انگار. نرده های بالکنمان، سنگ سرد است، شعرهایمان پست مدرن شده شاید، افق خاکستری شده و سبزه ها پژمردند! شعله ها زرد میسوزند، سایه ای بر دریا رنگ تاریکی پاشیده است. چایمان هم دیگر نه طعم هل میدهد و نه شیرین است، تلخ تلخ!

اما در این دنیا ی سیاه، قلب هردویمان مدتهاست که آبی شده! و به واسطه ی همین نیم وجب آبی، هنوز میتوانیم رویا ببافیم!

مثلا...

مثلا بیا فرشی بینداز بر این بالکن چوبی، بنشینیم در آغوش هم، شعر بخوانی و نگاهت کنم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۲
صالح خادم

روی صندلی آشپزخانه لم داده بودم و پاهایم رویِ اُپن بود. شب بود؛ حوالی ساعت هشت؛ باران به پنجره می کوبید، کلافه بود انگار. هر از گاهی صدای ماشینی که از کوچه میگذشت هم نوازیِ باران و پنجره را به گُه میکشید!

فقط چراغ آشپزخانه روشن بود و ته سیگار در زیر سیگاری دود میکرد. مثلِ عادت همیشگی­ام صدایِ رضا در خانه ام به گوش میرسید:" حوصله ندارم اما همه یِ قصه رو میگم/ همه یِ قصه رو حتی اونجایی که دوست ندارم..." دیگر تو هم نیستی که مثل هزار بارِ قبل؛ نه! مثلِ هزار و یک بار قبل بهانه بگیری که:" داره بارون میاد، حیف نیس داری صدایِ خش دارِ اینو گوش میدی؟ سیاوش بذار بابا! همون آهنگِ که میگه: بارونُ دوست داشتی یه روز"

بعد از هزار بار گوش دادن، باز هم فقط همین یک جمله را از این آهنگ بلد بودی! هِعی...

چشمانم را بستم و گذاشتم این ذهنِ لعنتی هر کجا دلش میخواهد برود! تصور کند... او هم طبقِ عادت همیشگی اش، مثل هزار بار قبل سراغ همان خاطره رفت!

شب بود، حوالی ساعت هشت؛ باران به پنجره میکوبید، کلافه بود انگار. روی کاناپه جلو یِ تلویزیون نشسته بودیم و او طبق عادت همیشگی اش سرش را رویِ شانه من گذاشته بود؛ ته سیگار در زیر سیگاری دود میکرد، یک دفعه با همان لحنِ خاصِ خودش گفت:"میشه بریم بیرون خیس شیم؟!"

چتر را با دستِ چپم نگه داشته بودم و با دستِ راستم او را نزدیکِ خودم داشتم و طبقِ معمول  بارانیِ سیاهِ چرمی ام را رویِ شانه هایش انداخته بودم؛ چشمانش را بسته بود و لبخند میزد، این اولین باری بود که نمیتوانستم به چشمانش خیره شوم و از رویِ ناچاری به لبخندش خیره بودم. چقدر زیبا میخندید! این لبخند حتی زیبا تر از چشمانش بود؛ این همه سال که به چشمش زُل زده بودم چه لذتی را از دست میدادم! چند کوچه ای با هم راه رفتیم و حرف زدیم اما من که اصلا به حرف هایش گوش نمیکردم آن حالت لب و دندان هایش دیوانه ام کرده بود...

به خودم که آمدم داشتم درِ خانه را باز میکردم و او گفت:"سیاوش بذار! همون آهنگِ که میگه: بارونُ دوست داشتی یه روز..." چشمانم را که باز کردم، هنوز رضا مشغول خواندن بود:"اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه/ بی خیالِ بد بیاری، زنده باد این عاشقانه" اندکی از رویِ صندلی جلو آمدم و ته سیگار را به کفِ زیر سیگاری فشار دادم تا دیگر دود نکند؛ بارانیِ سیاهِ چرمی ام را رویِ دوشم انداختم و از خانه زدم بیرون. چند قدمی که رفتم یادم به کافه ای افتاد که یکی دو خیابان با ما فاصله داشت و چند هفته پیش مِهراد مثلا برای اینکه مودِ مرا عوض کند به آنجا دعوتم کرده بود.

خیس و خسته به درِ کافه رسیدم؛ بارانیِ سیاهِ چرمی ام را به چوب لباسیِ دمِ درِ کافه آویزان کردم و میز کنار کتابخانه را برای نشستن انتخاب کردم.طبقِ عادت همیشگی ام یک فرانسه یِ بدون شیر و شکر سفارش دادم. قهوه چی، قهوه را که آورد و رویِ میز گذاشت از کتابخانه یکی از کتاب هایِ شاملو را انتخاب کردم و شروع کردم به خواندن...

با خودم زمزمه میکردم و در دنیایِ شاملو غرق شده بودم؛ بدونِ آنکه چشمم را از کتاب بردارم با دستم به دنبالِ فنجانِ قهوه گشتم، فایده نداشت! پیدایش نکردم، سرم را که بالا آورئم تا فنجانِ قهوه را پیدا کنم؛ یک لحظه نگاهم خشک شد!!!

دختر جوانی آمده بود و آنطرف میز نشسته بود. چشمانش چه زیبا بود! از همان چشم هایی بود که میشد سالها به آن خیره بمانی و هیچوقت نفهمی که چه لبخند زیبایی دارد! نگاهم را از او دزدیم؛ قهوه ام را هورت کشیدم و به زمزمه کردن ادامه دادم.

-: چی میخونی؟!

محلش نذاشتم و جوابی ندادم. خودش جلدِ کتاب را بالا برد و به زور نگاهی به آن انداخت!

-: آها! شاملو میخونی؟ چه جالب!

همچنان به زمزه کردن ادامه دادم

.

.

.

-: چه خوب شعر میخونی! میشه بلند تر بخونی؟

از همان وسط هایِ شعر که بودم صدایم را بالا بردم؛ شروع کردم به خواندن شعرِ شاملو، با همان صدایِ خَش دارِ بعد ار سیگار  قهوه!

شعر که تمام شد، قهوه ام را سر کشیدم؛ کتاب را بستم و در کتابخانه گذاشتم و پولِ قهوه را رویِ میز گذاشتم. برای دومین بار به او نگاه کردم؛ چشمانش را بسته بود و لبخند میزد. اما اصلا لبخندِ زیبایی نبود! مو را به تنِ آدم راست میکرد!

به سمتِ درِ کافه رفتم، بارانیِ سیاهِ چرمی ام را از رویِ چوب لباسی برداشتم و پوشیدم. پشتِ سرم راه افتاده بود و از درِ کافه بیرون آمد!

-: کجا میری؟ کدوم وَری؟ ماشین داری؟

جوابش را ندادم. سیگارم را روشن کردم و راهِ خانه را پیش گرفتم. در راه مُدام آن لبخندِ کریحش به یادم می آمد و حالم را به هم میزد! به خودم که آمدم داشتم در خانه را باز میکردم؛ حوالیِ ساعتِ نُه بود، باران به پنجره میکوبید، کلافه بود انگار! "ته سیگار" هنوز داشت کفِ زیر سیگاریِ رویِ اُپن دود میکرد. از گوشه یِ خانه صدایِ سیاوش به گوش میرسید:"بارونُ دوست داشتی یه روز/ تو خلوتِ پیاده رو/ پرسه یِ پاییزیِ ما/ مُردادِ داغِ دستِ تو..." و او هم مثلِ هزار شبِ قبل، نه! مثلِ هزار و یک شبِ قبل  رویِ کاناپه یِ جلو یِ تلوزیون، به خوابِ عمیقی فرو رفته بود!

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۴۰
صالح خادم

سلام به تمامِ همراهان خوبِ میرزابنویس

باید بگم که به لطفِ دوست خوبم عرفان موسی پور،مسئول وبلاگ و پادکست ژیوار، یکی از متن ها رو با عنوان "شک" که فکر میکنم خونده باشیدش چون از متن های قدیمیِ وبلاگ هست رو با صدای خودم ضبط کردم و در محیطِ متفاوتی از وبلاگ، اون رو انتشار دادم و امیدوارم این همکاری مدتها ادامه دار باشه!

این قسمت از رادیو ژیوار شاملِ متن "شک" (دومین روایت) و دو متن زیبا و دلنشینِ دیگه از دوستان هنرمندم هست که با گوش دادنِ این قسمت با اون ها آشنا میشید...

لینک دانلود تازه ترین قسمت از رادیو "ژیوار"

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۵۸
صالح خادم


در پسِ این شهر شلوغ، کلبه ایست از جنسِ چوب. میگویمش "کلبه تنهاییِ من". سخت است دوام آوردن در میان این همه خاکستری؛ رنگ کلبه یِ من بنفش است، بنفشِ پر رنگ، زندگی میبخشد!

پرنده از رویِ بامش اوج میگیرد؛ اوجی به بلندایِ اندیشه ام. نه مثلِ این خاکستری ها که نهایتِ بلند پروازیشان گِره خورده به آنتنِ رویِ پشت بام. در حیاطِ کلبه یِ تنهایی من، بید رکوع میکند؛ به آب، به آفتاب. نه مثلِ این خاکستری ها که برایِ سیاهانِ پشت میز تا کمر خَم میشوند! در حیاطِ کلبه یِ تنهایی من، بلبل آواز سر میدهد؛ آوازی بلند و کِش دار. تا معشوقه اش را بخواند؛ گل را صدا بزند! نه مثلِ این خاکستری ها که کِش دار گفتنِ "ولضالین" شده میزانِ سنجشِ دینداریشان!

از پشت پنجره های کلبه ی تنهایی من، اُفق همیشه ملموس است؛ اُفق همیشه به رنگِ آبیِ اقیانوس است! نه مثلِ این خاکستری ها که اُفق را هم همرنگِ خودشان کرده اند. در درودن این کلبه یِ دنج به کهنه فرشی راضیم؛ به یک استکان چای، به اندک هوایی برایِ نفس کشیدن، زمستان ها هم فقط چند شعله یِ نارنجی و نرم میخواهم؛ برایِ دلگرمی! نه مثلِ این خاکستری ها...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۰
صالح خادم


خواب در این چشمانِ قرمز و متورم نمیخزد تا نگاهم خیره به عکسِ توست. هزاران چرا یِ بی زیرا در جنونِ شبم نوسان دارد. چرا در این شهرِ تنهایی، در این ویرانه یِ پس از جنگ، انقلاب کردی؟! چرا در اوجِ ایمانم به بی تفاوتی ها، شک در نمازم انداختی؟! مثلِ شمعِ سوخته ای بودم که اشک هایم محکم­ترم کرده بود؛ چرا دوباره روشنم کردی؟! من به همین ستاره هایِ کوچک عادت کرده بودم؛ چرا شبِ چهاردهم آمدی؟!

نمیدانم چگونه خودم را راضی کردم که با این اندک ذوقی که دارم از تو بنویسم. از تویی که چشم هایت بیت الغزل هزاران غزل شده است. از تویی که لبخندت بهانه یِ هزاران ترانه عاشقانه است و هر دانه اشکی که می­ریزی به قلمِ هزاران نویسنده جان میبخشد.

شاید تا آخرِ عمرت، شاید تا آخرِ عمرم، نگاهت هم به این دست نوشته نیافتد یا اگر هم آنرا بخوانی نفهمی که آنرا برایِ تو نوشته ام اما خیالم راحت است که تو را رویِ خط هایِ جانم جا داده ام!

نمی دانم چرا وقتی که ایمان دارم در این بازی باخته ام، وقتی که می دانم کَسِ دیگری موهایِ فِر دارت را می بافد، وقتی که شنیده ام خودت را تسلیمِ آغوشِ دیگری کردی... باز هم دلم می­خواهدت!

شاید چند سالِ بعد وقتی که در گوشه­یِ کافه ای قهوه ای به تلخیِ زندگیم را سر میکِشم، نگاهمان به هم گره بخورد. شاید چند سال بعد در پیاده­رویی به عرضِ زندگیَم شانه به شانه از کنارِ هم بگذریم. شاید آن وقت که فقط چند قدم مانده به "من"، تو مرا از من دور کنی!

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۳ ، ۰۲:۰۲
صالح خادم


درست یادم نیست اما شاید شش یا هفت سال پیش بود که من اولین زنگِ انشایِ رسمی ام را تجربه کردم؛ خدا خدا می­کردم که معلممان آخرِ موضوع هایی که پایِ تخته می­نویسد یک موضوعِ آزاد هم اضافه کند. تا بتوانم فارغ از آن موضوعات کلیشه ای، هرچه دلم می­خواهد بنویسم. که خدا را شکر این اتفاق افتاد!

حالا ساعت ها از آن ساعتِ انشا گذشته تنها چیزی که به یاد دارم، عنوانِ آن است! اسمش را گذاشته بودم "من".

در این شش یا هفت سال خیلی دنبال خودم گشتم؛ در پیِ "من" بودم! پا به پایش دویدم، سایه به سایه تعقیب کردم اما هیچگاه به "من" نرسیدم. گاهی آنقدر دستانم را کشیدم که لااقل بتوانم با نوکِ انگشتانم لمسش کنم؛ اما، باز هم نمی­شد!

در این تعقیب  گریزِ چند ساله گاهی سرِ نبشِ کوچه­یِ زندگی گُمش می­کردم؛ گاهی پشت چراغ قرمز هایِ جامعه از او جا می­ماندم. گاهی در پیاده رویِ شلوغِ آدم ها، می­دیدمش. اما دستم از او کوتاه بود! گاهی آنقدر خسته می­شدم که به دیوار آدم هایِ دیگر تکیه می­کردم.

از حق نگذریم در این تعقیب و گریز، چیز هایِ زیادی یاد گرفتم، تجربه هایِ زیادی کردم. بعضی وقت ها که نزدیکِ "من" بودم بخش هایی از او را دیدم، بهتر شناختمش. اما کِی این تعقیب و گریزِ لعنتی به پایان می­رسد، فقط خدا می­داند!

من فقط می دانم...چند قدم مانده به "من".

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۲
صالح خادم


درست هجده سال پیش زمانی که شب کم کم رنگ می­بازد و آفتاب هم رویِ طلوع کردن ندارد؛ همان ساعاتی که هوا سرد و گَس است و سرمایش تا مغزِ استخوان آدم نفوذ می­کند و سکوت در خیابان ها فریاد می­زند، در جغرافیایِ کوچکی به نامِ شیراز، محکوم شدم که زمینی باشم!

خیلی از ما زمینی ها فکر می­کنیم محکوم به زندان شده ایم؛ زندانی که سال ها پیش مادرمان،حوا، برایمان دست و پا کرده! زندانی که به روزمرگیش عادت کرده ایم. صبح­هایمان پُر شده از اراجیفِ مثبت اندیشیِ گوینده رادیو، از حرف هایِ سیاسی- فلسفیِ راننده تاکسی، از استرسِ دیر نرسیدن ها!

ظهرهایمان لبریز از جان کندن ها، از به این در و آن در زدن در این اداراتِ کوفتی، از مشروحِ اخبارِ ساعت 14.

عصرهایمان بویِ خستگی می­دهد، بویِ در به دری، بویِ احوال پرسی هایِ مجازی. شب که می­شود اما، مبهوتِ ردِ دود، در این فکر که روزِ بدی داشتم، فردایِ خوبی خواهم داشت... غافل از اینکه فردا هم، امروزِ دیگریست!

این همه آسمان ریسمان بافتم که بگویم شاید این دنیا زندان نیست! برایمان "زندان" تعریفش کرده اند.آنقدر در روزمرگی هایِ این زندان غرق شدیم که یادمان رفته در این مدتِ کوتاهِ محکومیتِ زمینی، آمده ایم در حدِ توان "کاری" بکنیم!

مثلِ شهاب که لحظه ای می­آید، می­درخشد و می­رود. خیلی از ما زمینی ها "درخشش" را فراموش کرده ایم؛ می­آییم و می­رویم!

هجده سال پیش آمدم

در پیِ درخشش هستم

امیدوارم درخشان بروم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۳ ، ۰۳:۲۹
صالح خادم


چند قدمی از یلدا گذشته­ایم و آتشِ حسادت در من سرد تر شده. آن شب تمامم درگیرِ تو بود؛ حرف برایِ گفتن زیاد اما، دستی برایِ نوشتن نبود!

یلدا بود و حسادت می­کردم. به شب حسادت می­کردم که برایِ عشق بازی، یک دقیقه بیشتر تو را در اختیار دارد، حسادت می کردم به آن شالِ سفیدِ ترکمن که یلدا، یک دقیقه بیشتر بر موجِ مو هایت سوار است. حسادت می کردم به آن پیراهنِ آبی که می­دانستم بر طبقِ عادتِ چند ساله ات، یلدا آن را به تن می­کنی و آن پیراهن یک دقیقه بیشتر به عطرِ تنت آغشته می­شود!

آخ... که چقدر دلم تنگ شده برایِ آن استکان چای که همیشه پایِ حرف هایِ من و تو سرد می­شد و یلدا، بدونِ من، تو آن را گرم می­بوسی. چقدر دلم تنگ شده برایِ آن خنده هایِ شیرینت که می­توانستم ساعت ها به آن خیره شوم و باز هم، تشنه­یِ یک دقیقه بیشتر باشم! چقدر دلم تنگ شده برایِ ناشیانه انار دانه کردنت، برایِ با هم هندوانه خوردنمان، برای...

برایِ یک دقیقه بیشتر با هم بودنمان!

آخرِ این همه حسادت و دلتنگی به خودم می­بالم! به خودم افتخار می­کنم که آن شب، برایِ یک دقیقه هم که شده، بیشتر درگیرِ تو بودم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۱:۲۹
صالح خادم


گام هایم سنگین شده اند، پا هایم انگار نمی توانند از این ریگ هایِ سرد خیابان دل بِکنند. نفس هایم در این سرمایِ ناجوانمردانه یِ روزگار به بخار سفیدی مبدل می شوند. باد، دستانِ سردش را رویِ سر و صورتم می کِشد و می گذرد! حال و روزم زرد است؛ به زردیِ برگ هایی که از ترسِ افتادن، رویِ شاخه می لرزند. همه هم می دانیم که آخرِ سر می افتند رویِ همین ریگ هایِ سرد و زیرِ پایِ من و تو، له می شوند!

امشب مثلِ پلنگِ زخم خورده ای هستم که تک و تنها رویِ قله ایستاده و به ماه پشت کرده! این همه سال گذشت، این همه ماه، این همه روز...این همه به شوقِ دیدنِ ماه از برکه تا قله را دویدم؛ اما این جا که رسیدم، نگاهم را از ماه دزدیدم.

خاطراتم را مرور می کردم از همان روز هایِ اول تا همین آخرین روز ها، که سخت تر از گذشته به یاد می آورمشان! این دنیایِ لعنتی آبستنِ یک مشت خاطره یِ پوچ است و منتظره تولدِ نوزادی به نامِ آینده!

چند روزی بود که در کافه پیانو یِ فرهاد جعفری زندگی می کردم. این کتاب چاله ای از زندگیِ مرا پُر کرد که شاید هیچگاه از آن خبر نداشتم! اگر بخواهم به زبانِ خودش بگویم جالب ترین نکته یِ این کتاب این بود که دنیا با تمامِ قوانینش به تخمش هم نبود! قوانینِ خودش را داشت، خودش را زندگی می کرد!

من هم دیگر حالم به هم می خورد از این که هر پدر مرده ای از راه می رسد، برایِ خودش که هیچ، برایِ تمامِ آدم ها قانون وضع می کند!

دلم میخواهد برایِ زندگیِ خودم، خودم قانون وضع کنم؛ دلم نمی خواهد به ماهی دل ببندم که همه به آن خیره شده اند.

دلم می خواهد ماهِ خودم را داشته باشم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۳ ، ۰۱:۳۶
صالح خادم


پایِ میز فلزیِ رنگ و رو رفته ای نشسته ایم و زُل زدیم به چشم هایِ یکدیگر. منظورم من و زندگیست! ما آدم ها گاهی بحثمان با زندگی آنقدر بالا می گیرد که قهوه یمان سرد می شود و از دهان می افتد؛ دیگر آن بخار هایِ سفید در لبه یِ فنجان نمی رقصند و دلبری نمی کنند! اما من این روز ها نگاهم را از زندگی دزدیده ام، پایم را رویِ پایم انداخته ام و قهوه ام را داغ، داغ سر می کشم! نگاهی به اتاق می اندازم، اتاقی که با عقل و ایمان و دل محاصره شده؛ به هر کدامشان که نگاه می کنی انگار آنهایِ دیگر حسودیشان می شود و مانند بچه ها داد می زنند: پس من چی؟!

قهوه ام که تمام می شود، فنجان را بر می گردانم تا ببینم"خرافات" این وسط چه می گوید، که ناگهان زندگی مشتش را رویِ میز می کوبد و من از جا می پرم و به او نگاه می کنم؛ حالت چهره اش می گوید انگار از این کم محلی خسته شده!

چراغِ بالایِ سرمان سو سو می زند؛ انگار قصد جلب توجه دارد.

نگاهِ هر دویِ ما به بالا معطوف می شود...

زندگی از رویِ صندلیش بلند می شود و لامپ را در جایش محکم می کند تا کامل بتابد!

شاید این "امید" است که اتاق را برایم روشن نگه داشته!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۳ ، ۰۱:۵۱
صالح خادم


امشب، نوشتن از هر کارِ دیگری برایم سخت تر است. چرایش را خودم هم نمی دانم! اما باید می نوشتم، باید این حالِ عجیب را ثبت می کردم.

حالی که چند روزیست با هم آشنا شدیم؛ حالِ بدی نیست! همه چیز برمی گردد به چند شب پیش...

بی هدف در راهرو هایِ بیمارستان قدم میزدم، ذهنم بسته بود، انگار توانِ فکر کردن نداشتم. فقط این را می دانستم که می ترسم! مثلِ جهنمی یخ زده بود و فضایش بی روح. فقط بویِ مرگ به مشام می رسید، سکوتِ سردش به ذهنم هجوم می آورد، مغزم یخ بسته بود انگار و تنها آه و ناله هایی پراکنده بودند که یخ این سکوت را می شکستند.

ترسم از این بود که نمی دانستم بعد از رو به رو شدن با آدم هایی که تا چند روز پیش مثلِ من بودند و امروز محکومِ به خوابیدن رویِ این تخت ها هستند چه حالی پیدا خواهم کرد؟!

دیدنشان سخت بود، دیدنِ پسری که آنقدر حالش بد بود که حتی نمی توانستند برای عملِ قطعِ دستش اقدامی کنند؛ دیدنِ مادری که نفس هایش به چند لوله و یک دستگاه وابسته بود، هر نفس برایش به معنایِ لرزیدن از سر، تا نوکِ پا بود! واما...

واما دیدنِ دختری که از آن روز صبح جهانش در سیاهی فرو رفته بود...

وقتی دیدمش دیگر مویی روی سر و صورتش باقی نمانده بود؛ من را که نمی دید اما متوجه حضورم شده بود. وقتی که برگشت و رویش را به من کرد، انگار عجیب ترین صحنه ی ِ عمرم را دیده ام!!!

تنها چیزی که نظرم را جلب کرد، تسبیحِ سفیدی بود که دانه هایش به آرامی از میانِ انگشتانش رد میشد.

سوالم این بود که با این حال و احوال، برایِ چه چیزی شکر می کند؟

اصلا چه کسی را شکر می کند؟

اگر من جایِ او بودم که... ای وای

از درِ بیمارستان بیرون آمدم. هوا سرد و پاییزی بود. انگار تمامِ دنیا یخ زده بود؛ همه ساکن بودند و بی حرکت، فقط خودم را حس می کردم!

این شُک باعثِ شَکم شده بود!

به نفس کشیدنم شَک کرده بودم، به راه رفتنم، به دیدنم. شاید...

شاید به ایمانم شَک کرده بودم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۳ ، ۲۳:۱۷
صالح خادم