مقدمه
لحظه ای مینویسم که
آفتاب ظهر از رمق افتاده، فنجانِ قهوه ام تلخ، سرد و نیمه کاره است. بویِ عود
تمامِ مشامم را پر کرده و تسبیح بر گردنم سنگینی می کند!
.
.
.
تکیه بر دیوار ترک خورده ی دنیا، از پشت شیشه یِ شک و ابهام به آینده می نگرم. ذهنم خسته است؛ آفتاب چشمانم را می زند و من آنها را تنگ کرده ام. انگار همین چند لحظه پیش از خوابی عمیق بیدار شده ام. انگار تمامِ این سالها را خواب بوده ام و تمام روزهایِ زندگیم خواب هایی آشفته! یکی رویا، یکی کابوس؛ بعضی ها هم پریشان بودند...
اما با تمامِ خستگی، شوقِ رفتن دارم؛ شوقِ ساختن.
چند بار پلک میزنم؛ به خودم می آیم. آستین هایم را بالا میزنم و بند کفش هایم را سفت میکنم. تکیه ام را از دیوارِ ترک خورده بر میدارم، با سنگِ اراده شیشه یِ شک را میشکنم و در راه گام بر میدارم...
ذهنم خالی است، همه جایش تاریک است! فقط کور سویِ نوری وجود دارد، کور سویِ امیدی شاید! در آن هدفم را میبینم، میرزایِ آینده را شاید!
از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط هایِ بی پایانِ این دفتر جا میدهم.