پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۵۷ ب.ظ

تو ۲

بعد از یک سال و اندی صفحه اینستاگرامت را باز کردم و عکس ها را آرام آرام رد کردم تا رسیدم به اولین عکس هایت! این صفحه برای من مثل دفتر خاطرات است! تمام قصه هایم با تو را در خود جا داده است، چه خوب، چه بد! اولین عکس هایت مرا یاد دوران عاشقی بی چون و چرا می اندازد! آن زمان که با دیدن هر عکس دلم میلرزید، تک تک لحظه هایم به وجد می آمد! تو برایم زیبا ترین نقاشی خدا بودی، مخصوصا وقتی در عکس هایت خندیده بودی! میتوانستم تصور کنم وقت خنده، وقت نفس کشیدن بین خنده هایت، وقتی تلاش میکنی مخفی کنی آن خنده های نمکین را... چقدر خواستنی هستی! عکس ها را که جلو می آیم، این دفتر خاطرات را که ورق میزنم، می رسم به همان عکس... به همان عکس که با دیدنش برایت نوشتم: خواب در این چشمان قرمز و متورم نمیخزد تا نگاهم خیره به عکس توست... آن زمان بود که فهمیده بودم تسلیم آغوش دیگری هستی، فقط میخواستم از "تو" بنویسم تا تو را روی خط های جانم جا داده باشم، فقط راضی بودم نگاهی کنی به آن دست نوشته، راضی بودم در آینده ای دور فقط یک بار در گوشه ی کافه ای دنج نگاهمان در هم گره بخورد... آن روز ها جوان تر بودم ذوق و شوق بیشتری داشتم! جوری توصیفت میکردم که... مثلا همان جا که نوشته بودم تو که چشمانت بیت الغزل هزاران غزل است یا آن جا که نوشته بودم نمیدانم چگونه خودم را راضی کردم با این اندک ذوقی که دارم از تو بنویسم، یا یک چیزی شبیه اینها، درست یادم نیست! ولی خب حداقل آن روز ها همان اندک ذوق را داشتم ولی حالا عادت کردم به نبودنت، به نداشتنت، به نخندیدنت! این روزها عادت کردم به جای خالی "تو" روی خط های جانم... عادت کردم به نبافتن مو های فر دارت...

"تو" همیشه برای من نافرجام خواهد ماند...

پ.ن: این متن، قسمت دوم از دست نوشته "تو" هست! که در آرشیو وبلاگ میتونید اون رو پیدا کنید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۱۲
صالح خادم

نظرات  (۴)

یاحق 
والانصاف
سلام 

بگذار عشق تو،در شعر تو بگرید
بگذار درد من در شعر من بخندد
که عشق،خودِ فرداست...خودِ همیشه است
 
شنیدم رفتی و یاری گرفتی
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
مرا ، کیفیت چشم تو کافی است
*
*
*
مرغِ دل در قفسِ سینه من می نالد
که: بگرفت دلت زانکه تو را دل نگرفت؟
گفتم:چه کنم؟دوست،دلِ شکسته می دارد دوست
*
*
*
این چنین ام من! زندانی دیوار های خوش آهنگِ الفاظِ بی زبان
خوشا آنان که هِر از بِر ندانند
نه حرفی وا نویسند و نه خوانند

(تکه هایی از نامه ی من! شاید تو یِ تو باشد)

dlam vasat tang shode kheyli vaghte
پاسخ:
متشکرم لطف دارید :) منم اگر اسم شما رو میدونستم قطعا دلم تنگ شده بود :)
عالی بود میرزا دلم یاد تمام خطاهاش افتاد .
صالح جان محشر بود....همین امروز این اتفاق برای من افتاد
صالح یه سوال؟
دلنوشته بود ینی این اتفاق برات افتاده؟
خیلی خوووووووووووووووووووووووووووووبی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی