تو ۲
بعد از یک سال و اندی صفحه اینستاگرامت را باز کردم و عکس ها را آرام آرام رد کردم تا رسیدم به اولین عکس هایت! این صفحه برای من مثل دفتر خاطرات است! تمام قصه هایم با تو را در خود جا داده است، چه خوب، چه بد! اولین عکس هایت مرا یاد دوران عاشقی بی چون و چرا می اندازد! آن زمان که با دیدن هر عکس دلم میلرزید، تک تک لحظه هایم به وجد می آمد! تو برایم زیبا ترین نقاشی خدا بودی، مخصوصا وقتی در عکس هایت خندیده بودی! میتوانستم تصور کنم وقت خنده، وقت نفس کشیدن بین خنده هایت، وقتی تلاش میکنی مخفی کنی آن خنده های نمکین را... چقدر خواستنی هستی! عکس ها را که جلو می آیم، این دفتر خاطرات را که ورق میزنم، می رسم به همان عکس... به همان عکس که با دیدنش برایت نوشتم: خواب در این چشمان قرمز و متورم نمیخزد تا نگاهم خیره به عکس توست... آن زمان بود که فهمیده بودم تسلیم آغوش دیگری هستی، فقط میخواستم از "تو" بنویسم تا تو را روی خط های جانم جا داده باشم، فقط راضی بودم نگاهی کنی به آن دست نوشته، راضی بودم در آینده ای دور فقط یک بار در گوشه ی کافه ای دنج نگاهمان در هم گره بخورد... آن روز ها جوان تر بودم ذوق و شوق بیشتری داشتم! جوری توصیفت میکردم که... مثلا همان جا که نوشته بودم تو که چشمانت بیت الغزل هزاران غزل است یا آن جا که نوشته بودم نمیدانم چگونه خودم را راضی کردم با این اندک ذوقی که دارم از تو بنویسم، یا یک چیزی شبیه اینها، درست یادم نیست! ولی خب حداقل آن روز ها همان اندک ذوق را داشتم ولی حالا عادت کردم به نبودنت، به نداشتنت، به نخندیدنت! این روزها عادت کردم به جای خالی "تو" روی خط های جانم... عادت کردم به نبافتن مو های فر دارت...
"تو" همیشه برای من نافرجام خواهد ماند...
پ.ن: این متن، قسمت دوم از دست نوشته "تو" هست! که در آرشیو وبلاگ میتونید اون رو پیدا کنید.