پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

روی صندلی آشپزخانه لم داده بودم و پاهایم رویِ اُپن بود. شب بود؛ حوالی ساعت هشت؛ باران به پنجره می کوبید، کلافه بود انگار. هر از گاهی صدای ماشینی که از کوچه میگذشت هم نوازیِ باران و پنجره را به گُه میکشید!

فقط چراغ آشپزخانه روشن بود و ته سیگار در زیر سیگاری دود میکرد. مثلِ عادت همیشگی­ام صدایِ رضا در خانه ام به گوش میرسید:" حوصله ندارم اما همه یِ قصه رو میگم/ همه یِ قصه رو حتی اونجایی که دوست ندارم..." دیگر تو هم نیستی که مثل هزار بارِ قبل؛ نه! مثلِ هزار و یک بار قبل بهانه بگیری که:" داره بارون میاد، حیف نیس داری صدایِ خش دارِ اینو گوش میدی؟ سیاوش بذار بابا! همون آهنگِ که میگه: بارونُ دوست داشتی یه روز"

بعد از هزار بار گوش دادن، باز هم فقط همین یک جمله را از این آهنگ بلد بودی! هِعی...

چشمانم را بستم و گذاشتم این ذهنِ لعنتی هر کجا دلش میخواهد برود! تصور کند... او هم طبقِ عادت همیشگی اش، مثل هزار بار قبل سراغ همان خاطره رفت!

شب بود، حوالی ساعت هشت؛ باران به پنجره میکوبید، کلافه بود انگار. روی کاناپه جلو یِ تلویزیون نشسته بودیم و او طبق عادت همیشگی اش سرش را رویِ شانه من گذاشته بود؛ ته سیگار در زیر سیگاری دود میکرد، یک دفعه با همان لحنِ خاصِ خودش گفت:"میشه بریم بیرون خیس شیم؟!"

چتر را با دستِ چپم نگه داشته بودم و با دستِ راستم او را نزدیکِ خودم داشتم و طبقِ معمول  بارانیِ سیاهِ چرمی ام را رویِ شانه هایش انداخته بودم؛ چشمانش را بسته بود و لبخند میزد، این اولین باری بود که نمیتوانستم به چشمانش خیره شوم و از رویِ ناچاری به لبخندش خیره بودم. چقدر زیبا میخندید! این لبخند حتی زیبا تر از چشمانش بود؛ این همه سال که به چشمش زُل زده بودم چه لذتی را از دست میدادم! چند کوچه ای با هم راه رفتیم و حرف زدیم اما من که اصلا به حرف هایش گوش نمیکردم آن حالت لب و دندان هایش دیوانه ام کرده بود...

به خودم که آمدم داشتم درِ خانه را باز میکردم و او گفت:"سیاوش بذار! همون آهنگِ که میگه: بارونُ دوست داشتی یه روز..." چشمانم را که باز کردم، هنوز رضا مشغول خواندن بود:"اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه/ بی خیالِ بد بیاری، زنده باد این عاشقانه" اندکی از رویِ صندلی جلو آمدم و ته سیگار را به کفِ زیر سیگاری فشار دادم تا دیگر دود نکند؛ بارانیِ سیاهِ چرمی ام را رویِ دوشم انداختم و از خانه زدم بیرون. چند قدمی که رفتم یادم به کافه ای افتاد که یکی دو خیابان با ما فاصله داشت و چند هفته پیش مِهراد مثلا برای اینکه مودِ مرا عوض کند به آنجا دعوتم کرده بود.

خیس و خسته به درِ کافه رسیدم؛ بارانیِ سیاهِ چرمی ام را به چوب لباسیِ دمِ درِ کافه آویزان کردم و میز کنار کتابخانه را برای نشستن انتخاب کردم.طبقِ عادت همیشگی ام یک فرانسه یِ بدون شیر و شکر سفارش دادم. قهوه چی، قهوه را که آورد و رویِ میز گذاشت از کتابخانه یکی از کتاب هایِ شاملو را انتخاب کردم و شروع کردم به خواندن...

با خودم زمزمه میکردم و در دنیایِ شاملو غرق شده بودم؛ بدونِ آنکه چشمم را از کتاب بردارم با دستم به دنبالِ فنجانِ قهوه گشتم، فایده نداشت! پیدایش نکردم، سرم را که بالا آورئم تا فنجانِ قهوه را پیدا کنم؛ یک لحظه نگاهم خشک شد!!!

دختر جوانی آمده بود و آنطرف میز نشسته بود. چشمانش چه زیبا بود! از همان چشم هایی بود که میشد سالها به آن خیره بمانی و هیچوقت نفهمی که چه لبخند زیبایی دارد! نگاهم را از او دزدیم؛ قهوه ام را هورت کشیدم و به زمزمه کردن ادامه دادم.

-: چی میخونی؟!

محلش نذاشتم و جوابی ندادم. خودش جلدِ کتاب را بالا برد و به زور نگاهی به آن انداخت!

-: آها! شاملو میخونی؟ چه جالب!

همچنان به زمزه کردن ادامه دادم

.

.

.

-: چه خوب شعر میخونی! میشه بلند تر بخونی؟

از همان وسط هایِ شعر که بودم صدایم را بالا بردم؛ شروع کردم به خواندن شعرِ شاملو، با همان صدایِ خَش دارِ بعد ار سیگار  قهوه!

شعر که تمام شد، قهوه ام را سر کشیدم؛ کتاب را بستم و در کتابخانه گذاشتم و پولِ قهوه را رویِ میز گذاشتم. برای دومین بار به او نگاه کردم؛ چشمانش را بسته بود و لبخند میزد. اما اصلا لبخندِ زیبایی نبود! مو را به تنِ آدم راست میکرد!

به سمتِ درِ کافه رفتم، بارانیِ سیاهِ چرمی ام را از رویِ چوب لباسی برداشتم و پوشیدم. پشتِ سرم راه افتاده بود و از درِ کافه بیرون آمد!

-: کجا میری؟ کدوم وَری؟ ماشین داری؟

جوابش را ندادم. سیگارم را روشن کردم و راهِ خانه را پیش گرفتم. در راه مُدام آن لبخندِ کریحش به یادم می آمد و حالم را به هم میزد! به خودم که آمدم داشتم در خانه را باز میکردم؛ حوالیِ ساعتِ نُه بود، باران به پنجره میکوبید، کلافه بود انگار! "ته سیگار" هنوز داشت کفِ زیر سیگاریِ رویِ اُپن دود میکرد. از گوشه یِ خانه صدایِ سیاوش به گوش میرسید:"بارونُ دوست داشتی یه روز/ تو خلوتِ پیاده رو/ پرسه یِ پاییزیِ ما/ مُردادِ داغِ دستِ تو..." و او هم مثلِ هزار شبِ قبل، نه! مثلِ هزار و یک شبِ قبل  رویِ کاناپه یِ جلو یِ تلوزیون، به خوابِ عمیقی فرو رفته بود!

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۴۰
صالح خادم

سلام به تمامِ همراهان خوبِ میرزابنویس

باید بگم که به لطفِ دوست خوبم عرفان موسی پور،مسئول وبلاگ و پادکست ژیوار، یکی از متن ها رو با عنوان "شک" که فکر میکنم خونده باشیدش چون از متن های قدیمیِ وبلاگ هست رو با صدای خودم ضبط کردم و در محیطِ متفاوتی از وبلاگ، اون رو انتشار دادم و امیدوارم این همکاری مدتها ادامه دار باشه!

این قسمت از رادیو ژیوار شاملِ متن "شک" (دومین روایت) و دو متن زیبا و دلنشینِ دیگه از دوستان هنرمندم هست که با گوش دادنِ این قسمت با اون ها آشنا میشید...

لینک دانلود تازه ترین قسمت از رادیو "ژیوار"

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۵۸
صالح خادم


در پسِ این شهر شلوغ، کلبه ایست از جنسِ چوب. میگویمش "کلبه تنهاییِ من". سخت است دوام آوردن در میان این همه خاکستری؛ رنگ کلبه یِ من بنفش است، بنفشِ پر رنگ، زندگی میبخشد!

پرنده از رویِ بامش اوج میگیرد؛ اوجی به بلندایِ اندیشه ام. نه مثلِ این خاکستری ها که نهایتِ بلند پروازیشان گِره خورده به آنتنِ رویِ پشت بام. در حیاطِ کلبه یِ تنهایی من، بید رکوع میکند؛ به آب، به آفتاب. نه مثلِ این خاکستری ها که برایِ سیاهانِ پشت میز تا کمر خَم میشوند! در حیاطِ کلبه یِ تنهایی من، بلبل آواز سر میدهد؛ آوازی بلند و کِش دار. تا معشوقه اش را بخواند؛ گل را صدا بزند! نه مثلِ این خاکستری ها که کِش دار گفتنِ "ولضالین" شده میزانِ سنجشِ دینداریشان!

از پشت پنجره های کلبه ی تنهایی من، اُفق همیشه ملموس است؛ اُفق همیشه به رنگِ آبیِ اقیانوس است! نه مثلِ این خاکستری ها که اُفق را هم همرنگِ خودشان کرده اند. در درودن این کلبه یِ دنج به کهنه فرشی راضیم؛ به یک استکان چای، به اندک هوایی برایِ نفس کشیدن، زمستان ها هم فقط چند شعله یِ نارنجی و نرم میخواهم؛ برایِ دلگرمی! نه مثلِ این خاکستری ها...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۰
صالح خادم