چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ
تا جان به تنم ساید
دستی به قلم شاید
فکری که مرا زاید
از بطن خودم آید
خونی به قلم باید
...تا جان به تنم ساید...
زمان به دو بخش تقسیم میشود؛ گذشته و آینده، حال ظلمتی بیش نیست. وقتی که در حال چشم میگشایی، معلق از هر مکان و زمان در ظلمتِ حال شناوری. ظلمتی که معنای واقعیِ هیچ است؛ ولی حالا هیچ به علاوه ی من! به حال که رسیدی تمام روح و تن و جان خود را در آورده ای، تا کردی و در گوشه ای از گذشته جا گذاشته ای.
اما اینجا یک من وجود دارد که تمام معادلات را بهم میریزد، منی که میتواند از نو بنا کند روح و تن و جان را، از خودش منی تازه بسازد! منی که حقش هست در آینده ای روشن پا بگذارد... ولی اینکه آینده روشن است یا نه؟ یا اینکه اصلا آینده ای هست یا نه؟ مسیله ای است... شاید زمان یک بخشی باشد، حال های به هم چسبیده، تاریکیِ مطلق و منی که زور میزند تا جان به تنم ساید...
۹۴/۱۲/۰۵