پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

سینِ سامان تو میخواهم من

تو نیازِ همه یِ روح و بدن

تو مقلب القلبوب، احسنِ حالاتی

تو سین جدیدی جایِ سین های کهن

من خودم را، تمام امسال را، تمام سفره های این هژده نوزده سال را در تو جا گذاشته ام. نو شدن بی تو ممکن نیست بانو، تو بیا تا داستان را از نو نویسم. من به سانِ گندمم؛ گندمی که زرد است، دانه دارد و منتظر درو شدن است! تو بیا با دستان روشنت دانه ها را بردار، در دور دست ها بکار تا شاید روزی دوباره سبز شوم...

تو معصومی مثل نگاه کودکی که بازیِ ماهی قرمز را در تنگِ آب تماشا میکند؛ تو لطیفی مثلِ شعله ی شمع. تو روشن مثلِ آب؛ تو مثل اسکناسِ لایِ قرآن پدربزرگی، اندک اما ناب! تو دلهره ی آرامِ بعد از تحویل سالی، تو روح افزا مثل بوسه های مادرم، تو مقدس مثل دعاهای پدر؛ تو نیاز همه یِ روح و بدن، تو نیاز نو شدن...

من تمام نو شدنم در گرو یِ یک چیز است؛ من تو را میخواهم...

همه درد کهنم سال نشو نو که چرا

جبر و گبر همه عالم به سرم راز شده

همه سین ها به درک سرب و سراب و سیگار

این همه جور چرا در نفسم حبس شده؟

نو بهاران بگذشت باتو و اما دل من

چند ماهی است در این غمکده طناز شده

رقص مرگ، نو شدنم شد جایِ آن عید گران

در حوالیِ همین کافه سرم مرگ شده

یک شبم در پی مرگ و آتش آخر سال

در سرشت زی من خاک و همه زرد شده

یک دمم خوابِ گران بود، ز چه بیدارم؟

هوسم خواب ابد، خاکه یِ من زجر شده

دو بیتی و متن: میرزا

قطعه: محمد متاله

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۹
صالح خادم

دستی به قلم شاید

 فکری که مرا زاید

 از بطن خودم آید

خونی به قلم باید

...تا جان به تنم ساید...


زمان به دو بخش تقسیم میشود؛ گذشته و آینده، حال ظلمتی بیش نیست. وقتی که در حال چشم میگشایی، معلق از هر مکان و زمان در ظلمتِ حال شناوری. ظلمتی که معنای واقعیِ هیچ است؛ ولی حالا هیچ به علاوه ی من! به حال که رسیدی تمام روح و تن و جان خود را در آورده ای، تا کردی و در گوشه ای از گذشته جا گذاشته ای.


اما اینجا یک من وجود دارد که تمام معادلات را بهم میریزد، منی که میتواند از نو بنا کند روح و تن و جان را، از خودش منی تازه بسازد! منی که حقش هست در آینده ای روشن پا بگذارد... ولی اینکه آینده روشن است یا نه؟ یا اینکه اصلا آینده ای هست یا نه؟ مسیله ای است... شاید زمان یک بخشی باشد، حال های به هم چسبیده، تاریکیِ مطلق و منی که زور میزند تا جان به تنم ساید...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۲
صالح خادم