ذهن پر از نا گفته های جاری؛ دست پر از نانوشته های تاریک؛ من مرده ام، زندگی ام روی آب! من و زندگی که در هم می آمیزیم میشویم: مُرداب! در مردابِ من و روزگار، عقربه زمین میخورد؛ زمان دیگر در سرم نمیچرخد؛ می ایستد! صدای صد ها راه نرفته میشود زمزمه ای نا مفهوم در گوشم. اینجا همه چیز میشکند، اینجا همه چیز شکسته...آینه، شیشه، نور، غرور... این ها همه بعلاوه ی یک "ضمیر اول شخص". این ها همه بعلاوه ی یک "ضمیر دوم شخص"!
به جای این همه از "من" گفتن، به جای این همه از "نا امیدی های من" گفتن، دلم میخواست نوشته ام را با این جمله شروع کنم: "انقدر ناز نکن، آتش به شهر من نزن..." حیف که نشد، فرصت عاشقی نداشتم، فرصت عاشقی ندادی! من که دیگر من نیستم؛ تو لا اقل خودت بمان؛ اینجا لیلی هم زمین میخورد؛ اینجا لیلی هم میشکند!
اینجا که باشی راه گم میکنی. همه مثل هم اند، تمام راه ها بن بستند؛ تمام خط کشی ها ممتد! شب های اینجا ستاره میبلعد، یک بار هم خورشید را بلعید! اینجا همیشه شب است. اینجا به همه چیز رنگ تاریکی زدند؛ حتی خدا را کشیدند بین خودشان! یکدیگر را خدا میپندارند، هر کدام برای خودش خدایی میکند... آری اینجا خدا هم زمین میخورد! اینجا خدا هم میشکند!
وای به حال من.
وای به حال تو..
وای به حال ما...