سین
سینِ سامان تو میخواهم من
تو نیازِ همه یِ روح و بدن
تو مقلب القلبوب، احسنِ حالاتی
تو سین جدیدی جایِ سین های کهن
من خودم را، تمام امسال را، تمام سفره های این هژده نوزده سال را در تو جا گذاشته ام. نو شدن بی تو ممکن نیست بانو، تو بیا تا داستان را از نو نویسم. من به سانِ گندمم؛ گندمی که زرد است، دانه دارد و منتظر درو شدن است! تو بیا با دستان روشنت دانه ها را بردار، در دور دست ها بکار تا شاید روزی دوباره سبز شوم...
تو معصومی مثل نگاه کودکی که بازیِ ماهی قرمز را در تنگِ آب تماشا میکند؛ تو لطیفی مثلِ شعله ی شمع. تو روشن مثلِ آب؛ تو مثل اسکناسِ لایِ قرآن پدربزرگی، اندک اما ناب! تو دلهره ی آرامِ بعد از تحویل سالی، تو روح افزا مثل بوسه های مادرم، تو مقدس مثل دعاهای پدر؛ تو نیاز همه یِ روح و بدن، تو نیاز نو شدن...
من تمام نو شدنم در گرو یِ یک چیز است؛ من تو را میخواهم...
همه درد کهنم سال نشو نو که چرا
جبر و گبر همه عالم به سرم راز شده
همه سین ها به درک سرب و سراب و سیگار
این همه جور چرا در نفسم حبس شده؟
نو بهاران بگذشت باتو و اما دل من
چند ماهی است در این غمکده طناز شده
رقص مرگ، نو شدنم شد جایِ آن عید گران
در حوالیِ همین کافه سرم مرگ شده
یک شبم در پی مرگ و آتش آخر سال
در سرشت زی من خاک و همه زرد شده
یک دمم خوابِ گران بود، ز چه بیدارم؟
هوسم خواب ابد، خاکه یِ من زجر شده
دو بیتی و متن: میرزا
قطعه: محمد متاله
به قول خودت :
من تمام نو شدنم در گرو یِ یک چیز است؛ من تو را میخواهم...