پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

من شعری گم شده در طول تاریخ تو ام که تمام آدمیان به دنبال شاعرش میگردند. تو چشم بستی و دنیا خاموش شد، سیگار روشن شد. غزل ها همه آتش گرفتند، سپید شدند. تو رفتی و اشکی لغزید، شهر باران شد. آسمان ابری از دود شد، ریه ها نابود شد. شاعر موزون دیروز، نویسنده ی آوانگارد شد.

شیرازِ آن روز های من! بانویِ رنگِ نصیرالملک، غزل خوان خوشِ حافظ، طراوتِ باران خورده یِ ارم، بوی بهار نارنجِ هر کوچه؛ تو که رفتی... شهر مُرد؛  پر شد از کافه هایِ خمودِ بی کسی، مردی تنها، جا مانده از قافله یِ تو، بوی قهوه هایِ سوخته و کاغذِ سپیدی که هیچگاه بعد از تو، غزل بر پیکره یِ خود ندید!

آن روسری گلدار اولین دیدار یادت هست؟ دیگر تو نیستی که چای زعفران بنوشانیم، شیرین زبانی کنی، مست نگاهت شوم... آن بوسه هایِ شیرین، دست های گرمت! غزل ناب تنت، آرایه های چشمت یادت هست؟

آخرین لحظه یادت هست؟

رفتنِ بی هراسِ تو، مردنِ بی نیازِ من!

تا به کجا گمت کنم؟ حادثه سازِ نازِ من

.

.

.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۸
صالح خادم