پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

تو ای خوشه پروین قوس فلک، بر دلم ماند که جبارت باشم...

این جمله را در ذهنم خط میزنم، عاشقانه بافتن دیگر کافی است. یکی دو ساعتی بعد از نیمه شب است، راه افتاده ام در محله ی کوچکمان، قدم میشمارم. همه جا آنقدر خلوت و ساکت است که صدای قدم هایم در گوشم میپیچد. سیاهی همه جا را بلعیده! من، خیابان، آسمان را... فقط انگار چند قلم را جا انداخته، مستطیل های روشن را!

"دود سیگارم را نفس میکشم"

با دیدن این مستطیل های روشن، فکری در گودال سرم سقوط کرد. فکر اینکه "شب" از پس همین مستطیل های نورانی بر میخیزد و ولاغیر! پشت یکی از همین مستطیل های روشن جوان شاعری نشسته که عینک گردش را "ها" میکند، دستمال میکشد، روی چشمش میگذارد و پلکی میزند. دنبال واژه ها میگردد، احساس خودش را هم ضمیمه میکند تا برای قرار عاشقانه ی فردا صبح، شعری جدید داشته باشد. خلاصه نشسته و قافیه بازی میکند، غافل از اینکه قافیه را باخته!

قافیه را باخته زیرا پشت مستطیل روشن دیگری معشوقه اش هم خواب مرد دیگری شده! از همین مرد های میانسالی که مو های سرشان کم پشت شده، به زور از یک ور سرشان موهایشان را می کشند طرف دیگر. هیکل چاق و بد ریختی دارند، انگار سر تا تهشان را با سیب زمینی گندیده پر کرده باشند. البته آن معشوقه هم حق دارد، این روزها نمیتوان شعر را گذاشت لای نان و خورد! زندگی خرج دارد، خرجی که بهایش مشخص است: تن!

حالا نمیدانم آن مرد که در تخت خواب سرش گرم است و کیفش کوک، چقدر احساس خوشبختی میکند?! اما میدانم پشت مستطیل روشن دیگری دختر بچه ای در رخت خواب از صدای گریه های شبانه ی مادرش از خواب پریده! یکی دو شبی است که مادر جز گریه کاری ندارد! روزها انگار که نه انگارها! ولی شب ها وقتی مطمئن شد دخترش خوابیده، آرام آرام بغضش میترکد... آخر یکی دو شبی است فهمیده شوهرش با دختری جوان به او خیانت میکند.

در پس مستطیل روشن دیگری مادربزرگی فراموش شده، خواب از سرش پریده! خواب از سرش پریده چون هزار فکر دارد. فکر میکند دخترش حالا باید کنارش باشد و حداقل دلداریش بدهد! اما خب دخترش هم حق دارد، حق دارد که نیست! شب و روز کارش شده گریه و فکر! مادربزرگ خیلی آرام اما به سختی از جایش بلند میشود تا برود دست نماز بگیرد، سجاده ای پهن کند و دست به دامان هر امام و امام زاده ای که تا به حال در عمرش اسمشان را شنیده، شود! دست به دامان آنها بشود تا شاید بتواند برای شوهر پیرش که دو، سه روزیست فارغ از دنیا و مافیها در پشت یکی از مستطیل های روشن بیمارستان در کماست، شفایی بگیرد.

دو، سه روز پیش پسر جوانی، پیر مرد را فرستاد پشت مستطیل روشن بیمارستان و فرار کرد! پسرک داشت شیشه ی عینک گردش را تمیز میکرد که این اتفاق افتاد!

"دود سیگارم را بیرون میدهم"

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۰
صالح خادم

تکیه دادم بر بلندای شهر، هر چراغ که در چشمانم سو سو میزند میتواند روایتگر یک داستان بلند، یک رمان یا یک دیوان زندگی باشد! قبل از امشب هروقت به این نقطه تکیه میدادم و شهر را از نظر میگذراندم برای این بود که به خودم بفهمانم این شهری که هر روز تمام مشکلات ما را می بلعد و تف میکند توی صورتمان، آنقدر ها هم بزرگ نیست! اما امشب فهمیدم که هست! بزرگتر از این حرف ها هم هست...

تقویم میگوید اواخر شهریوریم، یکجایی بین تابستان و پاییز، بین گرم و سرد، بین سبز و زرد... ته ریشم بلند شده، مو هایم تا به حال به این ژولیدگی نبوده، بر خلاف همیشه لباس هایم را از روی بی حوصلگی انتخاب کردم.

صدای فندکش سکوت را میشکند، بعد از عمری رفاقت میدانم وقتی از جایش بلند میشود و جوری از سیگار کام میگیرد که انگار با آن پدر کشتگی دارد یعنی حال و روزش خیلی خراب است! بعد از عمری رفاقت میداند وقتی زانو هایم را بغل میگیرم و زل میزنم به ناکجا آباد، یعنی حال و روزم خیلی خراب است! مدتی بود هیچکداممان کلمه ای حرف نزده بودیم، باد خنک این روزها از روی صورتمان لیز میخورد و رد میشد، سگ سیاه ولگردی از پایین پاهایمان میگذشت، لحظه ای به جفتمان خیره شد و او هم رد شد!

گفتم: دیدی بعضیا ازت میپرسن واسه کلاسشه که سیگار میکشی?

گفت: آخر راهیم، شایدم اولش.

هی راه پیش پای هم میگذاشتیم، راه هایی که هر کدامشان در بن بستی تاریک تمام میشد، گم میشد!

گفتم: اگ الان زمین بخوریم تا آخرش زمین خوردیم.

گفت: زمین خوردنی در کار نیست! تا آخر داستان همینه!

گفتم: آخه مگه ما چن سالمونه لعنتی?

تا آنجایی که توان داشتیم سر شهر داد زدیم...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۱۶
صالح خادم

بعد از یک سال و اندی صفحه اینستاگرامت را باز کردم و عکس ها را آرام آرام رد کردم تا رسیدم به اولین عکس هایت! این صفحه برای من مثل دفتر خاطرات است! تمام قصه هایم با تو را در خود جا داده است، چه خوب، چه بد! اولین عکس هایت مرا یاد دوران عاشقی بی چون و چرا می اندازد! آن زمان که با دیدن هر عکس دلم میلرزید، تک تک لحظه هایم به وجد می آمد! تو برایم زیبا ترین نقاشی خدا بودی، مخصوصا وقتی در عکس هایت خندیده بودی! میتوانستم تصور کنم وقت خنده، وقت نفس کشیدن بین خنده هایت، وقتی تلاش میکنی مخفی کنی آن خنده های نمکین را... چقدر خواستنی هستی! عکس ها را که جلو می آیم، این دفتر خاطرات را که ورق میزنم، می رسم به همان عکس... به همان عکس که با دیدنش برایت نوشتم: خواب در این چشمان قرمز و متورم نمیخزد تا نگاهم خیره به عکس توست... آن زمان بود که فهمیده بودم تسلیم آغوش دیگری هستی، فقط میخواستم از "تو" بنویسم تا تو را روی خط های جانم جا داده باشم، فقط راضی بودم نگاهی کنی به آن دست نوشته، راضی بودم در آینده ای دور فقط یک بار در گوشه ی کافه ای دنج نگاهمان در هم گره بخورد... آن روز ها جوان تر بودم ذوق و شوق بیشتری داشتم! جوری توصیفت میکردم که... مثلا همان جا که نوشته بودم تو که چشمانت بیت الغزل هزاران غزل است یا آن جا که نوشته بودم نمیدانم چگونه خودم را راضی کردم با این اندک ذوقی که دارم از تو بنویسم، یا یک چیزی شبیه اینها، درست یادم نیست! ولی خب حداقل آن روز ها همان اندک ذوق را داشتم ولی حالا عادت کردم به نبودنت، به نداشتنت، به نخندیدنت! این روزها عادت کردم به جای خالی "تو" روی خط های جانم... عادت کردم به نبافتن مو های فر دارت...

"تو" همیشه برای من نافرجام خواهد ماند...

پ.ن: این متن، قسمت دوم از دست نوشته "تو" هست! که در آرشیو وبلاگ میتونید اون رو پیدا کنید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۷
صالح خادم