پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

بیا فرشی بینداز بر این بالکن چوبی، بنشینیم در آغوش هم، شعر بخوانی و نگاهت کنم! زل بزنیم به افق های دور، سبزه که سبز است، افق آبی است! بعد از اولین نگاهمان، شعله ها آبی، دریا آبی تر است.

ریز بخند، دیوانه ام کن، شعر بخوان! اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب است. عشق بازی به سبک فرانسوی تکراری شده، مثلا قهوه خوردن در گوشه ی کافه ای دنج، نخی سیگار و بوسه هایی تلخ! همزاد آسمانی من، آب که جوش آمد، چای که دم کشید، برای هر دویمان چای بریز. شیرینش کن، هل بریز! تا اندکی ایرانی تر عشق بازی کنیم!

تو همان دختر شیرین رویای منی، یا شاید... تو همان دختر رویایی شیرین منی! دختری که موهایش گره خورده به شب، رخش اما، رخ ماه است که میبینمش هر از گاهی روی آب همین برکه ی کاشی!

از رویا که بیدار میشویم، داستان جور دیگریست... خط ممتد کشیدند بینمان انگار. نرده های بالکنمان، سنگ سرد است، شعرهایمان پست مدرن شده شاید، افق خاکستری شده و سبزه ها پژمردند! شعله ها زرد میسوزند، سایه ای بر دریا رنگ تاریکی پاشیده است. چایمان هم دیگر نه طعم هل میدهد و نه شیرین است، تلخ تلخ!

اما در این دنیا ی سیاه، قلب هردویمان مدتهاست که آبی شده! و به واسطه ی همین نیم وجب آبی، هنوز میتوانیم رویا ببافیم!

مثلا...

مثلا بیا فرشی بینداز بر این بالکن چوبی، بنشینیم در آغوش هم، شعر بخوانی و نگاهت کنم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۲
صالح خادم