پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

این روز ها خیلی ها شروع کردند به تعریف کردن "زندگی" برای یکدیگر یا بهتر بگویم شروع کرده اند به ساده تعریف کردن زندگی برای یکدیگر! میگویند زندگی یعنی داشتن یک دوست خوب، نشستن بر لب جوب، یک فنجان چای و حرف های خودمانی، از همین صحبت ها که تو هم میدانی! میگویند زندگی یعنی خواندن یک کتاب ناب، صدای باران بر پنجره و قدم زدن با دلبری نیکو! میگویند زندگیمان با موسیقی جاری است، جان میگیرد با هنر و شور میگیرد با آرامش! غافل از اینکه ممکن است زندگیمان سکته کند! آن هم فقط با یک لخته ی خون! غافل از اینکه زیر این پوسته ی ناز و قشنگ موی رگ هایی گرفته است، لخته خون هایی سیاه و کدر...

شاید این لخته ی خون زیر تخت خواب فاحشه ای باشد که هر شب تکه ای از روح خود را به جهان ماده میفروشد! شاید این لخته ی خون دود گردی، بوی دهان مستی باشد، چه میدانم! شاید این لخته ی خون بوی گند جنازه ی احمقی باشد که این روز ها فیلسوف زمانه میخوانندش! شاید این لخته ی خون در دستان کودکی قاتل باشد، شاید این لخته ی خون دستمالی خشک شده گوشه ی اتاق باشد! شاید این لخته ی خون پینه ی پیشانی پیر مردی باشد که به جای مطالباتش، دختر معامله میکند! شاید این لخته ی خون در بین ریش ریشه دارانمان باشد!

اما این لخته ی خون، بی هیچ شایدی میکشد شهر مرا، شرع مرا، شعر مرا، شور مرا...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۳۳
صالح خادم