گام هایم سنگین شده اند، پا هایم انگار نمی توانند از این ریگ هایِ سرد خیابان دل بِکنند. نفس هایم در این سرمایِ ناجوانمردانه یِ روزگار به بخار سفیدی مبدل می شوند. باد، دستانِ سردش را رویِ سر و صورتم می کِشد و می گذرد! حال و روزم زرد است؛ به زردیِ برگ هایی که از ترسِ افتادن، رویِ شاخه می لرزند. همه هم می دانیم که آخرِ سر می افتند رویِ همین ریگ هایِ سرد و زیرِ پایِ من و تو، له می شوند!
امشب مثلِ پلنگِ زخم خورده ای هستم که تک و تنها رویِ قله ایستاده و به ماه پشت کرده! این همه سال گذشت، این همه ماه، این همه روز...این همه به شوقِ دیدنِ ماه از برکه تا قله را دویدم؛ اما این جا که رسیدم، نگاهم را از ماه دزدیدم.
خاطراتم را مرور می کردم از همان روز هایِ اول تا همین آخرین روز ها، که سخت تر از گذشته به یاد می آورمشان! این دنیایِ لعنتی آبستنِ یک مشت خاطره یِ پوچ است و منتظره تولدِ نوزادی به نامِ آینده!
چند روزی بود که در کافه پیانو یِ فرهاد جعفری زندگی می کردم. این کتاب چاله ای از زندگیِ مرا پُر کرد که شاید هیچگاه از آن خبر نداشتم! اگر بخواهم به زبانِ خودش بگویم جالب ترین نکته یِ این کتاب این بود که دنیا با تمامِ قوانینش به تخمش هم نبود! قوانینِ خودش را داشت، خودش را زندگی می کرد!
من هم دیگر حالم به هم می خورد از این که هر پدر مرده ای از راه می رسد، برایِ خودش که هیچ، برایِ تمامِ آدم ها قانون وضع می کند!
دلم میخواهد برایِ زندگیِ خودم، خودم قانون وضع کنم؛ دلم نمی خواهد به ماهی دل ببندم که همه به آن خیره شده اند.
دلم می خواهد ماهِ خودم را داشته باشم...