پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است


گام هایم سنگین شده اند، پا هایم انگار نمی توانند از این ریگ هایِ سرد خیابان دل بِکنند. نفس هایم در این سرمایِ ناجوانمردانه یِ روزگار به بخار سفیدی مبدل می شوند. باد، دستانِ سردش را رویِ سر و صورتم می کِشد و می گذرد! حال و روزم زرد است؛ به زردیِ برگ هایی که از ترسِ افتادن، رویِ شاخه می لرزند. همه هم می دانیم که آخرِ سر می افتند رویِ همین ریگ هایِ سرد و زیرِ پایِ من و تو، له می شوند!

امشب مثلِ پلنگِ زخم خورده ای هستم که تک و تنها رویِ قله ایستاده و به ماه پشت کرده! این همه سال گذشت، این همه ماه، این همه روز...این همه به شوقِ دیدنِ ماه از برکه تا قله را دویدم؛ اما این جا که رسیدم، نگاهم را از ماه دزدیدم.

خاطراتم را مرور می کردم از همان روز هایِ اول تا همین آخرین روز ها، که سخت تر از گذشته به یاد می آورمشان! این دنیایِ لعنتی آبستنِ یک مشت خاطره یِ پوچ است و منتظره تولدِ نوزادی به نامِ آینده!

چند روزی بود که در کافه پیانو یِ فرهاد جعفری زندگی می کردم. این کتاب چاله ای از زندگیِ مرا پُر کرد که شاید هیچگاه از آن خبر نداشتم! اگر بخواهم به زبانِ خودش بگویم جالب ترین نکته یِ این کتاب این بود که دنیا با تمامِ قوانینش به تخمش هم نبود! قوانینِ خودش را داشت، خودش را زندگی می کرد!

من هم دیگر حالم به هم می خورد از این که هر پدر مرده ای از راه می رسد، برایِ خودش که هیچ، برایِ تمامِ آدم ها قانون وضع می کند!

دلم میخواهد برایِ زندگیِ خودم، خودم قانون وضع کنم؛ دلم نمی خواهد به ماهی دل ببندم که همه به آن خیره شده اند.

دلم می خواهد ماهِ خودم را داشته باشم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۳ ، ۰۱:۳۶
صالح خادم


پایِ میز فلزیِ رنگ و رو رفته ای نشسته ایم و زُل زدیم به چشم هایِ یکدیگر. منظورم من و زندگیست! ما آدم ها گاهی بحثمان با زندگی آنقدر بالا می گیرد که قهوه یمان سرد می شود و از دهان می افتد؛ دیگر آن بخار هایِ سفید در لبه یِ فنجان نمی رقصند و دلبری نمی کنند! اما من این روز ها نگاهم را از زندگی دزدیده ام، پایم را رویِ پایم انداخته ام و قهوه ام را داغ، داغ سر می کشم! نگاهی به اتاق می اندازم، اتاقی که با عقل و ایمان و دل محاصره شده؛ به هر کدامشان که نگاه می کنی انگار آنهایِ دیگر حسودیشان می شود و مانند بچه ها داد می زنند: پس من چی؟!

قهوه ام که تمام می شود، فنجان را بر می گردانم تا ببینم"خرافات" این وسط چه می گوید، که ناگهان زندگی مشتش را رویِ میز می کوبد و من از جا می پرم و به او نگاه می کنم؛ حالت چهره اش می گوید انگار از این کم محلی خسته شده!

چراغِ بالایِ سرمان سو سو می زند؛ انگار قصد جلب توجه دارد.

نگاهِ هر دویِ ما به بالا معطوف می شود...

زندگی از رویِ صندلیش بلند می شود و لامپ را در جایش محکم می کند تا کامل بتابد!

شاید این "امید" است که اتاق را برایم روشن نگه داشته!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۳ ، ۰۱:۵۱
صالح خادم


امشب، نوشتن از هر کارِ دیگری برایم سخت تر است. چرایش را خودم هم نمی دانم! اما باید می نوشتم، باید این حالِ عجیب را ثبت می کردم.

حالی که چند روزیست با هم آشنا شدیم؛ حالِ بدی نیست! همه چیز برمی گردد به چند شب پیش...

بی هدف در راهرو هایِ بیمارستان قدم میزدم، ذهنم بسته بود، انگار توانِ فکر کردن نداشتم. فقط این را می دانستم که می ترسم! مثلِ جهنمی یخ زده بود و فضایش بی روح. فقط بویِ مرگ به مشام می رسید، سکوتِ سردش به ذهنم هجوم می آورد، مغزم یخ بسته بود انگار و تنها آه و ناله هایی پراکنده بودند که یخ این سکوت را می شکستند.

ترسم از این بود که نمی دانستم بعد از رو به رو شدن با آدم هایی که تا چند روز پیش مثلِ من بودند و امروز محکومِ به خوابیدن رویِ این تخت ها هستند چه حالی پیدا خواهم کرد؟!

دیدنشان سخت بود، دیدنِ پسری که آنقدر حالش بد بود که حتی نمی توانستند برای عملِ قطعِ دستش اقدامی کنند؛ دیدنِ مادری که نفس هایش به چند لوله و یک دستگاه وابسته بود، هر نفس برایش به معنایِ لرزیدن از سر، تا نوکِ پا بود! واما...

واما دیدنِ دختری که از آن روز صبح جهانش در سیاهی فرو رفته بود...

وقتی دیدمش دیگر مویی روی سر و صورتش باقی نمانده بود؛ من را که نمی دید اما متوجه حضورم شده بود. وقتی که برگشت و رویش را به من کرد، انگار عجیب ترین صحنه ی ِ عمرم را دیده ام!!!

تنها چیزی که نظرم را جلب کرد، تسبیحِ سفیدی بود که دانه هایش به آرامی از میانِ انگشتانش رد میشد.

سوالم این بود که با این حال و احوال، برایِ چه چیزی شکر می کند؟

اصلا چه کسی را شکر می کند؟

اگر من جایِ او بودم که... ای وای

از درِ بیمارستان بیرون آمدم. هوا سرد و پاییزی بود. انگار تمامِ دنیا یخ زده بود؛ همه ساکن بودند و بی حرکت، فقط خودم را حس می کردم!

این شُک باعثِ شَکم شده بود!

به نفس کشیدنم شَک کرده بودم، به راه رفتنم، به دیدنم. شاید...

شاید به ایمانم شَک کرده بودم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۳ ، ۲۳:۱۷
صالح خادم


گاهی زندگی به ما یاد می دهد که روز ها بیست و چهار ساعت نیستند. به ما یاد می دهد که هر لحظه می تواند به اندازه یِ عمری بگذرد!

به دست نوشته هایِ قبلیم که نگاه میکنم خنده ام می گیرد، خنده ای به تلخیِ قرص هایی که این روز ها می خورم. در مرداب هستم و فکر می کردم در دریا هستم غافل از اینکه سطحِ آرامِ مُرداب را به موجِ خطرِ دریا ترجیح داده بودم. شروع به دست و پا زدن کردم و لحظه به لحظه بیشتر در این مُردابِ لعنتی فرو رفتم؛ آنقدر فرو رفتم که به اینجا رسیدم، به اینجایی که هستم... به تهِ مُرداب!

تهِ مُرداب بودن هم حس و حالِ خودش را دارد. امید و آرزو هایت از سرت می پَرَد و انگیزه ات یخ می زند. سرمایش تمامِ وجودت را می گیرد و لحظه ای به خودت می لرزی! می دانم اینجا که هستم دستِ هیچکس به من نمی رسد. می دانم از نظرِ آدم هایی که بیرونِ مُرداب ایستاده اند من مُرده ام اما...

اما خودم صدایِ نفس هایم را می شنوم؛ خودم می دانم که هنوز زنده ام. شاید اینجا آمده ام تا آدمِ قبلیَم را بُکشم؛ تا برایِ آینده " مَردی" بسازم.

شاید بهتر است از این به بعد "مُرداب" را "مَرداب" بنامم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۲:۲۹
صالح خادم


لحظه ای مینویسم که آفتاب ظهر از رمق افتاده، فنجانِ قهوه ام تلخ، سرد و نیمه کاره است. بویِ عود تمامِ مشامم را پر کرده و تسبیح بر گردنم سنگینی می کند!
.

.

.

تکیه بر دیوار ترک خورده ی دنیا، از پشت شیشه یِ شک و ابهام به آینده می نگرم. ذهنم خسته است؛ آفتاب چشمانم را می زند و من آنها را تنگ کرده ام. انگار همین چند لحظه پیش از خوابی عمیق بیدار شده ام. انگار تمامِ این سالها را خواب بوده ام و تمام روزهایِ زندگیم خواب هایی آشفته! یکی رویا، یکی کابوس؛ بعضی ها هم پریشان بودند...

اما با تمامِ خستگی، شوقِ رفتن دارم؛ شوقِ ساختن.

چند بار پلک میزنم؛ به خودم می آیم. آستین هایم را بالا میزنم و بند کفش هایم را سفت میکنم. تکیه ام را از دیوارِ ترک خورده بر میدارم، با سنگِ اراده شیشه یِ شک را میشکنم و در راه گام بر میدارم...

ذهنم خالی است، همه جایش تاریک است! فقط کور سویِ نوری وجود دارد، کور سویِ امیدی شاید! در آن هدفم را میبینم، میرزایِ آینده را شاید!

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط هایِ بی پایانِ این دفتر جا میدهم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۶
صالح خادم