نقطه صفر مرزی
تکیه دادم بر بلندای شهر، هر چراغ که در چشمانم سو سو میزند میتواند روایتگر یک داستان بلند، یک رمان یا یک دیوان زندگی باشد! قبل از امشب هروقت به این نقطه تکیه میدادم و شهر را از نظر میگذراندم برای این بود که به خودم بفهمانم این شهری که هر روز تمام مشکلات ما را می بلعد و تف میکند توی صورتمان، آنقدر ها هم بزرگ نیست! اما امشب فهمیدم که هست! بزرگتر از این حرف ها هم هست...
تقویم میگوید اواخر شهریوریم، یکجایی بین تابستان و پاییز، بین گرم و سرد، بین سبز و زرد... ته ریشم بلند شده، مو هایم تا به حال به این ژولیدگی نبوده، بر خلاف همیشه لباس هایم را از روی بی حوصلگی انتخاب کردم.
صدای فندکش سکوت را میشکند، بعد از عمری رفاقت میدانم وقتی از جایش بلند میشود و جوری از سیگار کام میگیرد که انگار با آن پدر کشتگی دارد یعنی حال و روزش خیلی خراب است! بعد از عمری رفاقت میداند وقتی زانو هایم را بغل میگیرم و زل میزنم به ناکجا آباد، یعنی حال و روزم خیلی خراب است! مدتی بود هیچکداممان کلمه ای حرف نزده بودیم، باد خنک این روزها از روی صورتمان لیز میخورد و رد میشد، سگ سیاه ولگردی از پایین پاهایمان میگذشت، لحظه ای به جفتمان خیره شد و او هم رد شد!
گفتم: دیدی بعضیا ازت میپرسن واسه کلاسشه که سیگار میکشی?
گفت: آخر راهیم، شایدم اولش.
هی راه پیش پای هم میگذاشتیم، راه هایی که هر کدامشان در بن بستی تاریک تمام میشد، گم میشد!
گفتم: اگ الان زمین بخوریم تا آخرش زمین خوردیم.
گفت: زمین خوردنی در کار نیست! تا آخر داستان همینه!
گفتم: آخه مگه ما چن سالمونه لعنتی?
تا آنجایی که توان داشتیم سر شهر داد زدیم...