پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۱۶ ق.ظ

نقطه صفر مرزی

تکیه دادم بر بلندای شهر، هر چراغ که در چشمانم سو سو میزند میتواند روایتگر یک داستان بلند، یک رمان یا یک دیوان زندگی باشد! قبل از امشب هروقت به این نقطه تکیه میدادم و شهر را از نظر میگذراندم برای این بود که به خودم بفهمانم این شهری که هر روز تمام مشکلات ما را می بلعد و تف میکند توی صورتمان، آنقدر ها هم بزرگ نیست! اما امشب فهمیدم که هست! بزرگتر از این حرف ها هم هست...

تقویم میگوید اواخر شهریوریم، یکجایی بین تابستان و پاییز، بین گرم و سرد، بین سبز و زرد... ته ریشم بلند شده، مو هایم تا به حال به این ژولیدگی نبوده، بر خلاف همیشه لباس هایم را از روی بی حوصلگی انتخاب کردم.

صدای فندکش سکوت را میشکند، بعد از عمری رفاقت میدانم وقتی از جایش بلند میشود و جوری از سیگار کام میگیرد که انگار با آن پدر کشتگی دارد یعنی حال و روزش خیلی خراب است! بعد از عمری رفاقت میداند وقتی زانو هایم را بغل میگیرم و زل میزنم به ناکجا آباد، یعنی حال و روزم خیلی خراب است! مدتی بود هیچکداممان کلمه ای حرف نزده بودیم، باد خنک این روزها از روی صورتمان لیز میخورد و رد میشد، سگ سیاه ولگردی از پایین پاهایمان میگذشت، لحظه ای به جفتمان خیره شد و او هم رد شد!

گفتم: دیدی بعضیا ازت میپرسن واسه کلاسشه که سیگار میکشی?

گفت: آخر راهیم، شایدم اولش.

هی راه پیش پای هم میگذاشتیم، راه هایی که هر کدامشان در بن بستی تاریک تمام میشد، گم میشد!

گفتم: اگ الان زمین بخوریم تا آخرش زمین خوردیم.

گفت: زمین خوردنی در کار نیست! تا آخر داستان همینه!

گفتم: آخه مگه ما چن سالمونه لعنتی?

تا آنجایی که توان داشتیم سر شهر داد زدیم...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۲۴
صالح خادم

نظرات  (۵)

mage chi  shode?khubu?
پاسخ:
خوبه همه چیز! الحمد لله
عاااااااااااااااالییییییییییى بود

پاسخ:
متشکرم نازنین جان ^__^
دمت گرم 
چه شب تلخى بود مثل امروزم
صالح قلمت یه طوریه که آدم میتونه به بهترین شکل توی ذهنش تصویر سازی کنه چقد دلم میخواست میتونستم این دستایی که اینا رو مینویسه...... دمت گرم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی