شب_ داستان کوتاه
تو ای خوشه پروین قوس فلک، بر دلم ماند که جبارت باشم...
این جمله را در ذهنم خط میزنم، عاشقانه بافتن دیگر کافی است. یکی دو ساعتی بعد از نیمه شب است، راه افتاده ام در محله ی کوچکمان، قدم میشمارم. همه جا آنقدر خلوت و ساکت است که صدای قدم هایم در گوشم میپیچد. سیاهی همه جا را بلعیده! من، خیابان، آسمان را... فقط انگار چند قلم را جا انداخته، مستطیل های روشن را!
"دود سیگارم را نفس میکشم"
با دیدن این مستطیل های روشن، فکری در گودال سرم سقوط کرد. فکر اینکه "شب" از پس همین مستطیل های نورانی بر میخیزد و ولاغیر! پشت یکی از همین مستطیل های روشن جوان شاعری نشسته که عینک گردش را "ها" میکند، دستمال میکشد، روی چشمش میگذارد و پلکی میزند. دنبال واژه ها میگردد، احساس خودش را هم ضمیمه میکند تا برای قرار عاشقانه ی فردا صبح، شعری جدید داشته باشد. خلاصه نشسته و قافیه بازی میکند، غافل از اینکه قافیه را باخته!
قافیه را باخته زیرا پشت مستطیل روشن دیگری معشوقه اش هم خواب مرد دیگری شده! از همین مرد های میانسالی که مو های سرشان کم پشت شده، به زور از یک ور سرشان موهایشان را می کشند طرف دیگر. هیکل چاق و بد ریختی دارند، انگار سر تا تهشان را با سیب زمینی گندیده پر کرده باشند. البته آن معشوقه هم حق دارد، این روزها نمیتوان شعر را گذاشت لای نان و خورد! زندگی خرج دارد، خرجی که بهایش مشخص است: تن!
حالا نمیدانم آن مرد که در تخت خواب سرش گرم است و کیفش کوک، چقدر احساس خوشبختی میکند?! اما میدانم پشت مستطیل روشن دیگری دختر بچه ای در رخت خواب از صدای گریه های شبانه ی مادرش از خواب پریده! یکی دو شبی است که مادر جز گریه کاری ندارد! روزها انگار که نه انگارها! ولی شب ها وقتی مطمئن شد دخترش خوابیده، آرام آرام بغضش میترکد... آخر یکی دو شبی است فهمیده شوهرش با دختری جوان به او خیانت میکند.
در پس مستطیل روشن دیگری مادربزرگی فراموش شده، خواب از سرش پریده! خواب از سرش پریده چون هزار فکر دارد. فکر میکند دخترش حالا باید کنارش باشد و حداقل دلداریش بدهد! اما خب دخترش هم حق دارد، حق دارد که نیست! شب و روز کارش شده گریه و فکر! مادربزرگ خیلی آرام اما به سختی از جایش بلند میشود تا برود دست نماز بگیرد، سجاده ای پهن کند و دست به دامان هر امام و امام زاده ای که تا به حال در عمرش اسمشان را شنیده، شود! دست به دامان آنها بشود تا شاید بتواند برای شوهر پیرش که دو، سه روزیست فارغ از دنیا و مافیها در پشت یکی از مستطیل های روشن بیمارستان در کماست، شفایی بگیرد.
دو، سه روز پیش پسر جوانی، پیر مرد را فرستاد پشت مستطیل روشن بیمارستان و فرار کرد! پسرک داشت شیشه ی عینک گردش را تمیز میکرد که این اتفاق افتاد!
"دود سیگارم را بیرون میدهم"