شَک
امشب، نوشتن از هر کارِ دیگری برایم سخت تر است. چرایش را خودم هم نمی دانم! اما باید می نوشتم، باید این حالِ عجیب را ثبت می کردم.
حالی که چند روزیست با هم آشنا شدیم؛ حالِ بدی نیست! همه چیز برمی گردد به چند شب پیش...
بی هدف در راهرو هایِ بیمارستان قدم میزدم، ذهنم بسته بود، انگار توانِ فکر کردن نداشتم. فقط این را می دانستم که می ترسم! مثلِ جهنمی یخ زده بود و فضایش بی روح. فقط بویِ مرگ به مشام می رسید، سکوتِ سردش به ذهنم هجوم می آورد، مغزم یخ بسته بود انگار و تنها آه و ناله هایی پراکنده بودند که یخ این سکوت را می شکستند.
ترسم از این بود که نمی دانستم بعد از رو به رو شدن با آدم هایی که تا چند روز پیش مثلِ من بودند و امروز محکومِ به خوابیدن رویِ این تخت ها هستند چه حالی پیدا خواهم کرد؟!
دیدنشان سخت بود، دیدنِ پسری که آنقدر حالش بد بود که حتی نمی توانستند برای عملِ قطعِ دستش اقدامی کنند؛ دیدنِ مادری که نفس هایش به چند لوله و یک دستگاه وابسته بود، هر نفس برایش به معنایِ لرزیدن از سر، تا نوکِ پا بود! واما...
واما دیدنِ دختری که از آن روز صبح جهانش در سیاهی فرو رفته بود...
وقتی دیدمش دیگر مویی روی سر و صورتش باقی نمانده بود؛ من را که نمی دید اما متوجه حضورم شده بود. وقتی که برگشت و رویش را به من کرد، انگار عجیب ترین صحنه ی ِ عمرم را دیده ام!!!
تنها چیزی که نظرم را جلب کرد، تسبیحِ سفیدی بود که دانه هایش به آرامی از میانِ انگشتانش رد میشد.
سوالم این بود که با این حال و احوال، برایِ چه چیزی شکر می کند؟
اصلا چه کسی را شکر می کند؟
اگر من جایِ او بودم که... ای وای
از درِ بیمارستان بیرون آمدم. هوا سرد و پاییزی بود. انگار تمامِ دنیا یخ زده بود؛ همه ساکن بودند و بی حرکت، فقط خودم را حس می کردم!
این شُک باعثِ شَکم شده بود!
به نفس کشیدنم شَک کرده بودم، به راه رفتنم، به دیدنم. شاید...
شاید به ایمانم شَک کرده بودم.