پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۱ ق.ظ

اُتاق


پایِ میز فلزیِ رنگ و رو رفته ای نشسته ایم و زُل زدیم به چشم هایِ یکدیگر. منظورم من و زندگیست! ما آدم ها گاهی بحثمان با زندگی آنقدر بالا می گیرد که قهوه یمان سرد می شود و از دهان می افتد؛ دیگر آن بخار هایِ سفید در لبه یِ فنجان نمی رقصند و دلبری نمی کنند! اما من این روز ها نگاهم را از زندگی دزدیده ام، پایم را رویِ پایم انداخته ام و قهوه ام را داغ، داغ سر می کشم! نگاهی به اتاق می اندازم، اتاقی که با عقل و ایمان و دل محاصره شده؛ به هر کدامشان که نگاه می کنی انگار آنهایِ دیگر حسودیشان می شود و مانند بچه ها داد می زنند: پس من چی؟!

قهوه ام که تمام می شود، فنجان را بر می گردانم تا ببینم"خرافات" این وسط چه می گوید، که ناگهان زندگی مشتش را رویِ میز می کوبد و من از جا می پرم و به او نگاه می کنم؛ حالت چهره اش می گوید انگار از این کم محلی خسته شده!

چراغِ بالایِ سرمان سو سو می زند؛ انگار قصد جلب توجه دارد.

نگاهِ هر دویِ ما به بالا معطوف می شود...

زندگی از رویِ صندلیش بلند می شود و لامپ را در جایش محکم می کند تا کامل بتابد!

شاید این "امید" است که اتاق را برایم روشن نگه داشته!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۱۰
صالح خادم

نظرات  (۱)

۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۰:۳۶ عرفان موسی پور
بارک الله کیف کردم!به امی پیشرفت همیشگیت داداشم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی