اُتاق
پایِ میز فلزیِ رنگ و رو رفته ای نشسته ایم و زُل زدیم به چشم هایِ یکدیگر. منظورم من و زندگیست! ما آدم ها گاهی بحثمان با زندگی آنقدر بالا می گیرد که قهوه یمان سرد می شود و از دهان می افتد؛ دیگر آن بخار هایِ سفید در لبه یِ فنجان نمی رقصند و دلبری نمی کنند! اما من این روز ها نگاهم را از زندگی دزدیده ام، پایم را رویِ پایم انداخته ام و قهوه ام را داغ، داغ سر می کشم! نگاهی به اتاق می اندازم، اتاقی که با عقل و ایمان و دل محاصره شده؛ به هر کدامشان که نگاه می کنی انگار آنهایِ دیگر حسودیشان می شود و مانند بچه ها داد می زنند: پس من چی؟!
قهوه ام که تمام می شود، فنجان را بر می گردانم تا ببینم"خرافات" این وسط چه می گوید، که ناگهان زندگی مشتش را رویِ میز می کوبد و من از جا می پرم و به او نگاه می کنم؛ حالت چهره اش می گوید انگار از این کم محلی خسته شده!
چراغِ بالایِ سرمان سو سو می زند؛ انگار قصد جلب توجه دارد.
نگاهِ هر دویِ ما به بالا معطوف می شود...
زندگی از رویِ صندلیش بلند می شود و لامپ را در جایش محکم می کند تا کامل بتابد!
شاید این "امید" است که اتاق را برایم روشن نگه داشته!