یک دقیقه
چند قدمی از یلدا گذشتهایم و آتشِ حسادت در من سرد تر شده. آن شب تمامم درگیرِ تو بود؛ حرف برایِ گفتن زیاد اما، دستی برایِ نوشتن نبود!
یلدا بود و حسادت میکردم. به شب حسادت میکردم که برایِ عشق بازی، یک دقیقه بیشتر تو را در اختیار دارد، حسادت می کردم به آن شالِ سفیدِ ترکمن که یلدا، یک دقیقه بیشتر بر موجِ مو هایت سوار است. حسادت می کردم به آن پیراهنِ آبی که میدانستم بر طبقِ عادتِ چند ساله ات، یلدا آن را به تن میکنی و آن پیراهن یک دقیقه بیشتر به عطرِ تنت آغشته میشود!
آخ... که چقدر دلم تنگ شده برایِ آن استکان چای که همیشه پایِ حرف هایِ من و تو سرد میشد و یلدا، بدونِ من، تو آن را گرم میبوسی. چقدر دلم تنگ شده برایِ آن خنده هایِ شیرینت که میتوانستم ساعت ها به آن خیره شوم و باز هم، تشنهیِ یک دقیقه بیشتر باشم! چقدر دلم تنگ شده برایِ ناشیانه انار دانه کردنت، برایِ با هم هندوانه خوردنمان، برای...
برایِ یک دقیقه بیشتر با هم بودنمان!
آخرِ این همه حسادت و دلتنگی به خودم میبالم! به خودم افتخار میکنم که آن شب، برایِ یک دقیقه هم که شده، بیشتر درگیرِ تو بودم!