پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۲۹ ق.ظ

یک دقیقه


چند قدمی از یلدا گذشته­ایم و آتشِ حسادت در من سرد تر شده. آن شب تمامم درگیرِ تو بود؛ حرف برایِ گفتن زیاد اما، دستی برایِ نوشتن نبود!

یلدا بود و حسادت می­کردم. به شب حسادت می­کردم که برایِ عشق بازی، یک دقیقه بیشتر تو را در اختیار دارد، حسادت می کردم به آن شالِ سفیدِ ترکمن که یلدا، یک دقیقه بیشتر بر موجِ مو هایت سوار است. حسادت می کردم به آن پیراهنِ آبی که می­دانستم بر طبقِ عادتِ چند ساله ات، یلدا آن را به تن می­کنی و آن پیراهن یک دقیقه بیشتر به عطرِ تنت آغشته می­شود!

آخ... که چقدر دلم تنگ شده برایِ آن استکان چای که همیشه پایِ حرف هایِ من و تو سرد می­شد و یلدا، بدونِ من، تو آن را گرم می­بوسی. چقدر دلم تنگ شده برایِ آن خنده هایِ شیرینت که می­توانستم ساعت ها به آن خیره شوم و باز هم، تشنه­یِ یک دقیقه بیشتر باشم! چقدر دلم تنگ شده برایِ ناشیانه انار دانه کردنت، برایِ با هم هندوانه خوردنمان، برای...

برایِ یک دقیقه بیشتر با هم بودنمان!

آخرِ این همه حسادت و دلتنگی به خودم می­بالم! به خودم افتخار می­کنم که آن شب، برایِ یک دقیقه هم که شده، بیشتر درگیرِ تو بودم!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۰۳
صالح خادم

نظرات  (۲)

عالی بود.حس عجیبی داشت که عاشقش بودم.بازم تبریک بخاطر این استعدادتون.
اینو خیلی دوس داشتم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی