شهاب
درست هجده سال پیش زمانی که شب کم کم رنگ میبازد و آفتاب هم رویِ طلوع کردن ندارد؛ همان ساعاتی که هوا سرد و گَس است و سرمایش تا مغزِ استخوان آدم نفوذ میکند و سکوت در خیابان ها فریاد میزند، در جغرافیایِ کوچکی به نامِ شیراز، محکوم شدم که زمینی باشم!
خیلی از ما زمینی ها فکر میکنیم محکوم به زندان شده ایم؛ زندانی که سال ها پیش مادرمان،حوا، برایمان دست و پا کرده! زندانی که به روزمرگیش عادت کرده ایم. صبحهایمان پُر شده از اراجیفِ مثبت اندیشیِ گوینده رادیو، از حرف هایِ سیاسی- فلسفیِ راننده تاکسی، از استرسِ دیر نرسیدن ها!
ظهرهایمان لبریز از جان کندن ها، از به این در و آن در زدن در این اداراتِ کوفتی، از مشروحِ اخبارِ ساعت 14.
عصرهایمان بویِ خستگی میدهد، بویِ در به دری، بویِ احوال پرسی هایِ مجازی. شب که میشود اما، مبهوتِ ردِ دود، در این فکر که روزِ بدی داشتم، فردایِ خوبی خواهم داشت... غافل از اینکه فردا هم، امروزِ دیگریست!
این همه آسمان ریسمان بافتم که بگویم شاید این دنیا زندان نیست! برایمان "زندان" تعریفش کرده اند.آنقدر در روزمرگی هایِ این زندان غرق شدیم که یادمان رفته در این مدتِ کوتاهِ محکومیتِ زمینی، آمده ایم در حدِ توان "کاری" بکنیم!
مثلِ شهاب که لحظه ای میآید، میدرخشد و میرود. خیلی از ما زمینی ها "درخشش" را فراموش کرده ایم؛ میآییم و میرویم!
هجده سال پیش آمدم
در پیِ درخشش هستم
امیدوارم درخشان بروم