من
درست یادم نیست اما شاید شش یا هفت سال پیش بود که من اولین زنگِ انشایِ رسمی ام را تجربه کردم؛ خدا خدا میکردم که معلممان آخرِ موضوع هایی که پایِ تخته مینویسد یک موضوعِ آزاد هم اضافه کند. تا بتوانم فارغ از آن موضوعات کلیشه ای، هرچه دلم میخواهد بنویسم. که خدا را شکر این اتفاق افتاد!
حالا ساعت ها از آن ساعتِ انشا گذشته تنها چیزی که به یاد دارم، عنوانِ آن است! اسمش را گذاشته بودم "من".
در این شش یا هفت سال خیلی دنبال خودم گشتم؛ در پیِ "من" بودم! پا به پایش دویدم، سایه به سایه تعقیب کردم اما هیچگاه به "من" نرسیدم. گاهی آنقدر دستانم را کشیدم که لااقل بتوانم با نوکِ انگشتانم لمسش کنم؛ اما، باز هم نمیشد!
در این تعقیب گریزِ چند ساله گاهی سرِ نبشِ کوچهیِ زندگی گُمش میکردم؛ گاهی پشت چراغ قرمز هایِ جامعه از او جا میماندم. گاهی در پیاده رویِ شلوغِ آدم ها، میدیدمش. اما دستم از او کوتاه بود! گاهی آنقدر خسته میشدم که به دیوار آدم هایِ دیگر تکیه میکردم.
از حق نگذریم در این تعقیب و گریز، چیز هایِ زیادی یاد گرفتم، تجربه هایِ زیادی کردم. بعضی وقت ها که نزدیکِ "من" بودم بخش هایی از او را دیدم، بهتر شناختمش. اما کِی این تعقیب و گریزِ لعنتی به پایان میرسد، فقط خدا میداند!
من فقط می دانم...چند قدم مانده به "من".