تو
خواب در این چشمانِ قرمز و متورم نمیخزد تا نگاهم خیره به عکسِ توست. هزاران چرا یِ بی زیرا در جنونِ شبم نوسان دارد. چرا در این شهرِ تنهایی، در این ویرانه یِ پس از جنگ، انقلاب کردی؟! چرا در اوجِ ایمانم به بی تفاوتی ها، شک در نمازم انداختی؟! مثلِ شمعِ سوخته ای بودم که اشک هایم محکمترم کرده بود؛ چرا دوباره روشنم کردی؟! من به همین ستاره هایِ کوچک عادت کرده بودم؛ چرا شبِ چهاردهم آمدی؟!
نمیدانم چگونه خودم را راضی کردم که با این اندک ذوقی که دارم از تو بنویسم. از تویی که چشم هایت بیت الغزل هزاران غزل شده است. از تویی که لبخندت بهانه یِ هزاران ترانه عاشقانه است و هر دانه اشکی که میریزی به قلمِ هزاران نویسنده جان میبخشد.
شاید تا آخرِ عمرت، شاید تا آخرِ عمرم، نگاهت هم به این دست نوشته نیافتد یا اگر هم آنرا بخوانی نفهمی که آنرا برایِ تو نوشته ام اما خیالم راحت است که تو را رویِ خط هایِ جانم جا داده ام!
نمی دانم چرا وقتی که ایمان دارم در این بازی باخته ام، وقتی که می دانم کَسِ دیگری موهایِ فِر دارت را می بافد، وقتی که شنیده ام خودت را تسلیمِ آغوشِ دیگری کردی... باز هم دلم میخواهدت!
شاید چند سالِ بعد وقتی که در گوشهیِ کافه ای قهوه ای به تلخیِ زندگیم را سر میکِشم، نگاهمان به هم گره بخورد. شاید چند سال بعد در پیادهرویی به عرضِ زندگیَم شانه به شانه از کنارِ هم بگذریم. شاید آن وقت که فقط چند قدم مانده به "من"، تو مرا از من دور کنی!