گاهی زندگی به ما یاد می دهد که روز ها بیست و چهار ساعت نیستند. به ما یاد می دهد که هر لحظه می تواند به اندازه یِ عمری بگذرد!
به دست نوشته هایِ قبلیم که نگاه میکنم خنده ام می گیرد، خنده ای به تلخیِ قرص هایی که این روز ها می خورم. در مرداب هستم و فکر می کردم در دریا هستم غافل از اینکه سطحِ آرامِ مُرداب را به موجِ خطرِ دریا ترجیح داده بودم. شروع به دست و پا زدن کردم و لحظه به لحظه بیشتر در این مُردابِ لعنتی فرو رفتم؛ آنقدر فرو رفتم که به اینجا رسیدم، به اینجایی که هستم... به تهِ مُرداب!
تهِ مُرداب بودن هم حس و حالِ خودش را دارد. امید و آرزو هایت از سرت می پَرَد و انگیزه ات یخ می زند. سرمایش تمامِ وجودت را می گیرد و لحظه ای به خودت می لرزی! می دانم اینجا که هستم دستِ هیچکس به من نمی رسد. می دانم از نظرِ آدم هایی که بیرونِ مُرداب ایستاده اند من مُرده ام اما...
اما خودم صدایِ نفس هایم را می شنوم؛ خودم می دانم که هنوز زنده ام. شاید اینجا آمده ام تا آدمِ قبلیَم را بُکشم؛ تا برایِ آینده " مَردی" بسازم.
شاید بهتر است از این به بعد "مُرداب" را "مَرداب" بنامم!