پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

پاره هایی از تنم...

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط های بی پایان این دفتر جا میدهم!

سلام. میرزا صالح شیرازی هستم و همونجور که از اسم وبلاگ پیداست قراره پاره هایی از زندگیم را برایتان بنویسم... یا بهتر بگویم شمارا در زندگیم شریک کنم!

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه


گاهی زندگی به ما یاد می دهد که روز ها بیست و چهار ساعت نیستند. به ما یاد می دهد که هر لحظه می تواند به اندازه یِ عمری بگذرد!

به دست نوشته هایِ قبلیم که نگاه میکنم خنده ام می گیرد، خنده ای به تلخیِ قرص هایی که این روز ها می خورم. در مرداب هستم و فکر می کردم در دریا هستم غافل از اینکه سطحِ آرامِ مُرداب را به موجِ خطرِ دریا ترجیح داده بودم. شروع به دست و پا زدن کردم و لحظه به لحظه بیشتر در این مُردابِ لعنتی فرو رفتم؛ آنقدر فرو رفتم که به اینجا رسیدم، به اینجایی که هستم... به تهِ مُرداب!

تهِ مُرداب بودن هم حس و حالِ خودش را دارد. امید و آرزو هایت از سرت می پَرَد و انگیزه ات یخ می زند. سرمایش تمامِ وجودت را می گیرد و لحظه ای به خودت می لرزی! می دانم اینجا که هستم دستِ هیچکس به من نمی رسد. می دانم از نظرِ آدم هایی که بیرونِ مُرداب ایستاده اند من مُرده ام اما...

اما خودم صدایِ نفس هایم را می شنوم؛ خودم می دانم که هنوز زنده ام. شاید اینجا آمده ام تا آدمِ قبلیَم را بُکشم؛ تا برایِ آینده " مَردی" بسازم.

شاید بهتر است از این به بعد "مُرداب" را "مَرداب" بنامم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۲:۲۹
صالح خادم


لحظه ای مینویسم که آفتاب ظهر از رمق افتاده، فنجانِ قهوه ام تلخ، سرد و نیمه کاره است. بویِ عود تمامِ مشامم را پر کرده و تسبیح بر گردنم سنگینی می کند!
.

.

.

تکیه بر دیوار ترک خورده ی دنیا، از پشت شیشه یِ شک و ابهام به آینده می نگرم. ذهنم خسته است؛ آفتاب چشمانم را می زند و من آنها را تنگ کرده ام. انگار همین چند لحظه پیش از خوابی عمیق بیدار شده ام. انگار تمامِ این سالها را خواب بوده ام و تمام روزهایِ زندگیم خواب هایی آشفته! یکی رویا، یکی کابوس؛ بعضی ها هم پریشان بودند...

اما با تمامِ خستگی، شوقِ رفتن دارم؛ شوقِ ساختن.

چند بار پلک میزنم؛ به خودم می آیم. آستین هایم را بالا میزنم و بند کفش هایم را سفت میکنم. تکیه ام را از دیوارِ ترک خورده بر میدارم، با سنگِ اراده شیشه یِ شک را میشکنم و در راه گام بر میدارم...

ذهنم خالی است، همه جایش تاریک است! فقط کور سویِ نوری وجود دارد، کور سویِ امیدی شاید! در آن هدفم را میبینم، میرزایِ آینده را شاید!

از امروز تا... نمی دانم شاید چند وقتی دیگر پاره هایی از تنم را روی خط هایِ بی پایانِ این دفتر جا میدهم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۶
صالح خادم